یک فنجان چای در بعد ازظهر


او

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۵۸ ب.ظ

                                                 او


"her" را دیده ای؟...همان دیوانه ی تنهایی که عاشق صدایی توی کامپیوترش شد!

 تنها بود...تئودور را میگویم...نامه مینوشت...بهترین نامه های عاشقانه ی شهر را برای آدم ها مینوشت...اما تنها بود....

یک روز ,یک دفعه دلش خواست بایکی حرف بزند و یک سیستم عامل خرید!

و سامانتا آمد...همان صدای توی کامپیوتر را میگویم...

سامانتا مثل آدم های اطرافش نبود...مهربان و شوخ و صمیمی بود...پا به پای تئودور دیوانگی میکرد و آنقدر کنارش بود تا تئودور عاشقش شد...

خب حالا چرا اینها را برای تو میگویم...

من که تنها نبودم...دیوانگی میدانستم...عاشقی میکردم ...پس تو از کجا سر و کله ی محبتت پیدا شد؟

تو که نه از آن صفحه های خوشرنگ توی کامپیوتر بودی  که دو خط DNA وار در هم بپیچند و زنده شوی!

و نه از آن صداهای جوهانسون (حالا شایدم برای من کلونی باشد) داشتی که با شنیدنش بفهمم تو حتما همانی هستی که باید باشی!

اصلش این است که من نه تو را دیده ام و نه صدایت را شنیده ام فقط میدانم یک آدمی یک جای این کره ی خاکی هست که میفهمد زمستان یعنی چه...میداند دیوانگی را چطور صرف میکنند...امیرخانی میخواند...موسوی میفهمد...رمز و راز کافه ها را می شناسد...از دل سادگی ها عشق بیرون میکشد...

اصلا همه ی اینها به کنار...یک نفر یک جای دنیاست که اتمسفرش با من یکی ست...

ولی...

برایت گفته بودم که عینکوی بی آزارت چقدر ترسوست...

اگر تو سامانتا باشی چه؟

اگر از دل رویا هایم آمده باشی چه؟


آرزو نوشت:ماندن بین حقیقت و خیال جان کندن است....حال لاک پشت بخت برگشته ای که آسمان را میبیند و برای زمین بی تابی میکند...


                                                                            


۹۴/۰۶/۱۳
آرزو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی