یک فنجان چای در بعد ازظهر



                                            

این کتاب‌های نادان را
که مدام می‌گویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمی‌شود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژه‌هایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می‌بندد.

.
.
.

اولین باری که یک  کتاب را در دستم گرفتم, دقیق یادم نیست اما مامان میگوید مهد کودک هم نمیرفتم,مامان برایم قصه های کتاب را میخواند و آنقدر تکرار میکرد تا من هم کم کم براساس تصاویر ,داستان کتاب را حفط میکردم وبرای خواهر و برادرم میخواندم...
سوادم که درست و درمان شد جنس کتابهایم هم از حسنی و مش غلامحسین آقا و کره الاغ کدخدا و مرغ تخم طلا تغییر کرد...یادم است دوم دبستان که بودم وقتی کارنامه ام را گرفتند و نمراتم ممتاز شد برایم "شاهزاده ی خوشبخت" خریدند و من چه عشق بازی هایی که با صفحه به صفحه ی این کتاب کردم ...
از چهارم دبستان به مقرری هفتگی پول توی جیبیم مبلغی برای خرید کتاب اضافه شد و اولین کتابی که آن روزها با دیوانه وار ترین ذوق دنیا خریدم "آوارگان جزیره" بود با آن جلد جذاب گلاسه اش و صفحه های کاهی بی نظیرش...
از یک جایی به بعد دیگر مثل بقیه هم سن و سال هایم نبودم ,علایقمان تغییر کرده بود حتی اعتقاداتمان ! شاید از آن روزی که توی جشن تکلیف مدرسه مامان برخلاف خانواده ی بقیه بچه ها به جای عروسک و چادر و لباس برایم "دیوان حافظ " خرید و آن شب من به جای اولین نماز ,اولین فال حافظ زندگیم را تنهایی در خلوت کمد دیواری اتاقم گرفتم و گوشه ی کاغذش را تا زدم تا یادم بماند که حافظ  اولین بار توی آن صفحات کوچک سبز رنگ برایم حرف زد و گفت :"    حال دل با تو گفتنم هوس است          خبر دل شنفتنم هوس است"

و این چنین بود که کم کم جای کمد عروسک برایم کتابخانه خریدند و روز به روز کتابخانه ام پر تر از قبل میشد...

همه چیز خوب و خوش بود تا روزی که آن کتاب جلد سفید کاهی را از کتابخانه ی مامان برداشتم تا توی زنگ کسالت بار مطالعات اجتماعی بخوانم...

متن کتاب عجیب بود شبیه همه ی چیزهایی که تا آن روز خوانده بودم نبود حتی اسم نویسنده هم سخت بود "گابریل گارسیا مارکز" هنوز پنجاه صفحه ای نخوانده بودم که کتاب از زیر دستانم کشیده شد...شاگرد مورد علاقه ی معلم ها راهی دفتر شد...مدیر مدرسه مامان را احضار کرد...

دعوایم کردند که آخر دختر جان برو با هم سن و سال هایت بازی کن تو را چه به صد سال تنهایی...

گوشه ی دفتر نشسته بود با آن عینک پنسی طلایی رنگش نگاهمان میکرد,میان فریاد های خانم ناظم و اخم های مامان آمد و دستم را گرفت و برد توی حیاط روی سکوهای حیاط نشستیم و او برایم حرف زد و قول داد که برایم کتابهای خوب می آورد حتی اجازه میدهد سرکلاس ادبیات کتاب بخوانم به شرط اینکه یاد بگیرم که کتابهای خوب بخوانم یاد بگیرم هر کتابی را نخوانم...

و من دوسال از عمرم را سرکلاس های ادبیات مدرسه زندگی کردم,هر هفته برایم کتاب جدیدی می اورد و آخر هفته باید برایش خلاصه ی داستان کتاب را می نوشتم ...

رضا قاسمی...سیمین دانشور...محمود دولت ابادی ...مصطفی مستور...فریبا کلهر...سلینجر...جین آستین...رضا امیرخانی...جلال آل احمد...نادر ابراهیمی ....عباس معروفی...ونه گات...رومن رولان...رومن گاری و.....

همه ی نویسنده هایی که لازم بود دختربچه ی پر شور آن روزها بشناسد را به من شناساند...

و آخرین روز مدرسه...آخرین روزی که شاگردش بودم برایم هدیه آورد... 5 کتاب .... شاید به نیت زنگ های ادبیات پنج شنبه ها...

توی یکی از کتاب ها برایم نوشته بود "   

شخصیت آدمها را می شود از کتابهایی که میخوانند  ....فیلم هایی که میبینند  ....موسیقی های که گوش می دهند شناخت...

تو مستور ترین نگار دنیا میشوی اگر خوب بخوانی ,خوب ببینی ,خوب بشنوی

و

آرزو بمانی!

"

من بعد از  چهار سال معنای مستور ترین نگارش را میفهمم...امروز که نگار مستور را خواندم ...امروز که دیگر دست خطش را ندارم...امورز که دیگر آن صورت مهربان با عینک پنسی طلایی را ندارم...


۹۴/۱۰/۱۸
آرزو