یک فنجان چای در بعد ازظهر


سه شنبه های بی هوا

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ
کلاس های سه شنبه  تاریک و سیاه اند و این برای اولین بار ربطی به خصومت شخصی ام با سه شنبه ندارد...
ربطی به طولانی بودن مسیر و سحر خیزی و خستگی عصر هم ندارد, غر زدن ها و سخت گیری های استاد هم استثناعا تاثیری بر این بی علاقگی ندارد...
کلاس های سه شنبه هوا ندارد,دلم نفس کم می آورد...
مادربزرگم همیشه وقتی شیشه های ترشی را از زیر زمین می آورد , به آخرین پله ی زیر زمین که می رسید آسمان را نگاه می کرد و عمیق  نفس می کشید و می گفت:آخیش ...دلم روشن شد,آدم دلش زیرِ زمین سیاه میشه!
سه شنبه ها دلم سیاه می شود وقتی پله های خروجی مترو را که بالا می آیم نفس عمیقم مثل ضربه ی محکم توپ توی صورتم می خورد...
وقتی هوایی را که حریصانه بعد از رهایی خفقان اتوبوس ها بلعیده ام توی ریه هایم لزج می شود و راه دم بعدی را می بندند...
اصلا انگار تهران را زیرِ زمین ساخته اند که هوا ندارد ...که دل آدم را سیاه می کند....که سه شنبه هایش این همه لعنتی تر از همیشه است!!!

آرزو نوشت: شما دو تا دیوانه ی دوست داشتنی اگر نبودید,قطعا جایی میان غرغر زدن های بی هوایی یک دفعه دیگر دمی به بازدمم نمی رسید و راست راستی سه شنبه ها منحوص ترین روز تقویمم می شد :*

۹۴/۱۱/۰۵
آرزو