یک فنجان چای در بعد ازظهر


بوی خوش ایمان...

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ

همیشه با دیدن رقص آلپاچینو در "بوی خوش زن" با خودم فکر میکردم که چطور آدمی که چشمهایش میبیند میتواند به این زیبایی نقش یک نابینا را بازی کند و با چشمهایی بی نور برقصد... تا چند وقت پیش که مصاحبه ی جالبی ازش دیدم که میگفت: من باور کردم نابینام, به اون دختر گفتم که من نمیبینم ,نمیخوام تو با دست ها و حرکاتت منو کنترل کنی ولی میخوام با صدای قلب تو راه قدم هام رو پیدا کنم ...من کار خارق العاده ای نکردم فقط به اون دختر و تپش های قلبش اعتماد کردم....
کنار خیابان شلوغ ایستاده بودیم...پر از ماشین ها و موتور سوارهایی که مسابقه ی سرعت گذاشته بودند....ناخودآگاه از ترس چشمهایم را بستم ,کنارم ایستاد, با فاصله ازش قدم برداشتم...فقط صدایش بود که میگفت:بیا...
دیگر از آن خیابان شلوغ نمیترسیدم ,مهم نبود خیابان تا کجا ادامه خواهد داشت,آرام و با اطمینان قدم برمیداشتم چون به صدایی که با فاصله مراقبم بود ایمان داشتم....

۹۶/۰۲/۰۶
آرزو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی