یک فنجان چای در بعد ازظهر


۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۵:۱۵۰۹
بهمن




میگه : قد تموم دنیا دلم گرفته...
سکوت میکنم!
میگه : دلم مث انار رسیده ترکیده, اما نه از شیرینی ها ...از تلخی...از درد...
سکوت میکنم!
میگه: دلم میخواد برم یه جای دوووور....یه جایی که میون شلوغی هاش گم بشم و زار بزنم...
سکوت میکنم!
میگه : دلم یه بلندی سرد میخواد که همه ی غم هامو فریاد بزنمو و اینقدر صدای ناله هام تکرار بشه که خالی بشم...

نگاهش میکنم ...چشماش آماده ی گریه ست,هرکاری میکنم لب هام قد یه لبخند هم کش نمیاد...دستهامو زیر آب سرد میبرم تا آروم بشم

میگم : میدونی آدم باید یه بغل  داشته باشه گرم گرم ...آشنای آشنا...امن امن....بهشت بهشت....وقتی غم به دلش چنگ زد توی بهشتش گم بشه و همه ی فریادهاشو سکوت کنه و اینقدر صدای تپش های مطمئن قلبی که سرش رو بهش تکیه داده توی گوشش تکرار بشه که خالی بشه...که اروم بشه....
مشت پر آبم رو روی صورت می ریزمو  به آینه نگاه میکنم...
 
آرزو
۲۳:۳۵۰۵
بهمن
کلاس های سه شنبه  تاریک و سیاه اند و این برای اولین بار ربطی به خصومت شخصی ام با سه شنبه ندارد...
ربطی به طولانی بودن مسیر و سحر خیزی و خستگی عصر هم ندارد, غر زدن ها و سخت گیری های استاد هم استثناعا تاثیری بر این بی علاقگی ندارد...
کلاس های سه شنبه هوا ندارد,دلم نفس کم می آورد...
مادربزرگم همیشه وقتی شیشه های ترشی را از زیر زمین می آورد , به آخرین پله ی زیر زمین که می رسید آسمان را نگاه می کرد و عمیق  نفس می کشید و می گفت:آخیش ...دلم روشن شد,آدم دلش زیرِ زمین سیاه میشه!
سه شنبه ها دلم سیاه می شود وقتی پله های خروجی مترو را که بالا می آیم نفس عمیقم مثل ضربه ی محکم توپ توی صورتم می خورد...
وقتی هوایی را که حریصانه بعد از رهایی خفقان اتوبوس ها بلعیده ام توی ریه هایم لزج می شود و راه دم بعدی را می بندند...
اصلا انگار تهران را زیرِ زمین ساخته اند که هوا ندارد ...که دل آدم را سیاه می کند....که سه شنبه هایش این همه لعنتی تر از همیشه است!!!

آرزو نوشت: شما دو تا دیوانه ی دوست داشتنی اگر نبودید,قطعا جایی میان غرغر زدن های بی هوایی یک دفعه دیگر دمی به بازدمم نمی رسید و راست راستی سه شنبه ها منحوص ترین روز تقویمم می شد :*

آرزو
۲۳:۲۰۰۱
بهمن


به نام خدا

من میخواهم در آینده یک کافه چی بشوم.یک کافه چی تپل که پیشبند سبز می بندد و به همه ی سفارشات مشتری ها ناخنک میزند و آنقدر لبخند هایش عمیق است که مشتری ها یادشان می رود به خاطر تاخیر سفارش هاشان غر بزنند.
از انهایی که مشتری باز است و فقط برای مشتری های خاصش قهوه جوش را روی اجاق گاز می گذارد و قل های قهوه را می شمارد تا قهوه ی مخصوص کافه چی سبز را آماده کند...
از آنهایی که مدرک باریستایی ندارند و همه ی هنرشان در لته آرت خلاصه می شود در دو نقطه و یک خط منحنی لبخند طور که مشتری ها را به خنده می اندازد...
از آنهایی که ساندویچ کتلت و خیارشورشان با آن اشکال هندسی عجیب و غریب بیشتر از همه ی غذاهای منو طرفدار دارد که آن هم فقط برای مشتری های خاص سرو می شود!
کافه چی سبز زود خسته میشود و لپ هایش گل می اندازد و میرود پشت پیش خوان روی زمین می نشیند و پاهایش را دراز می کند و لیوان لیمونادی که همیشه برای این وقت ها آماده می کند را یک جا سر می کشد و چشم هایش را می بندد و  میرود به جایی دور و سرش روی پاهای مادر و زیر دست های نوازشگرش آرام می گیرد....
کافه چی سبز یک پلی لیست مخصوص دارد ...یک آش شله قلم کار از پاپ و فولک و کلاسیک و رک و جز داخلی و خارجی...مشتری ها گاهی بنان می شنوند و گاهی الویس پرسلی...گاهی عالیم قاسم اف ساری گلین می خواند و گاهی کوهن بلو رین کوت....
کافه چی سبز وقتی بعد از رفتن آخرین مشتری زمین را تمیز میکند میرود همشهری داستانش را می آورد و روی کاناپه ای که نزدیک شومینه ی گوشه ی کافه است دراز می کشد و شیرکاکائوی گرمش را می نوشد و با ولع همشهری داستانی که خواندنش یادگار نوجوانیش است را می خواند و کم کم چشم هایش روی هم میرود ....



آرزو