یک فنجان چای در بعد ازظهر


۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۳:۰۴۲۲
مهر

                                  

بعضی از آدمها هم هستند که فاصله شان دورتر از آخرین مقیاسی ست که انسان کشف کرده...

بعضی ها که اصلا درست و حسابی نمیشناسی شان....

بعضی هایی که شاید هرگز در زندگی نیبینی شان....

آدم هایی که بوی خوش وانیل میدهند:)

آنقدر که با هر نوتیفیکیشن ,با هر کامنت,با هر تماس تلفنی شامه ات را پر کند و تو چشم هایت را ببندی و یک ظرف پر از بستنی,یک تکه کیک خوشمزه ی خانگی تصورشان کنی...

حتی اگر همه ی محبتت پشت خطوط مجازی جا بماند اما باید باشند تا یک دفعه وسط حیاط دانشگاه....روی نیمکت مخصوصت به یادشان بستنی وانیلی بخوری و هی با خودت بگویی "چقدر خوبه که اینقدر دوری....چقدر خوبه که دوری و میشه باهات حرف زد..."

"چقدر خوبه که هروقت کیک میپزم با عطر خوش وانیل کنارم حست میکنم و "عینکوی بی آزار " گفتنت توی گوشم طنین می اندازه"

و چقدر خوب است که میتوانیم میان رویا ,شب هایی را تصور کنیم که عینک هایمان تا صبح کنار هم از داستان هایی که خوانده اند حرف می زنند و ما جایی حوالی دیوانگی پرسه خواهیم زد...


 

 

آرزو
۱۰:۱۵۲۲
مهر

همیشه آدمهایی هستند که ذاتا ژن خریتشان پررنگ و قوی ست!!

ادمهایی که میتوانند دو روز بر سر ناراحتی که دیگر دلیلش هم یادشان نمی آید دعوا کنند و آخر سر هم با یک دو نقطه و ستاره خر شوند و همه چیز را فراموش کنند!

آدم هایی که دو هفته برای تحویل پروژه وقت صرف می کنند و نمره می گیرند,بعد یک دفعه وسط حذف و اضافه درس را حذف میکنند چون ژن خریتشان دوست ندارد اسم این استاد در لیست واحد های گذرانده اش بیاید!

آدم هایی که یک ماه دوندگی میکنند تا یک ساعت رئیس دانشگاه را ملاقات کنند بعد وقتی توی دفتر رئیس منتظر نشسته اند, وبلاگشان را آپدیت میکنند!!!

آرزو
۲۳:۲۰۱۶
مهر

                          


عطر ها شکنجه گر های طبیعت اند...

ازآن هایی که صورتشان مهربان است ,هی لبخند های دندان نما تحویلتان می دهند,هی لپتان را میکشند...

بعضی هاشان رژلب آلبالویی کلاسیک میزنند و موهایشان شبیه مرلین مونرو است و هی باد میزند زیر دامنشان و ...

بعضی هاشان هم کتشان را روی شانه انداخته و خسته و بی رمق به سیگاری که گوشه ی لبشان است پک میزنند و یه دفعه مثل پل نیومن گوشه چشمی نگاهت میکنند و سوت زنان از مقابلت عبور میکنند...

ولی بعضی هاشان نامردند,بله دقیقا نامردند!

صبر میکنند ببینند که حال و هوایت ابری ست بعد یک دفعه سرت هوار میشوند و مشت و لگد هایشان را روانه ی کیسه ی خاطراتت میکنند...خسته روی صندلی تاکسی ولو میشوی ...هنوز دم اکسیژنت کامل نشده یک دفعه چشمهای نیمه باز از خستگی ات باز میشوند و اولین مشت میخورد پای چشم خاطره ات...با ولع هوا را میبلعی...خودش ست...همان عطر همیشگی...همه ی وجودت فرمان سرچرخاندن به عقب را میدهد وهی با خودت کلنجار می روی که "نکنه خودش باشه" هنوز از این فکر لبخند به لبت نرسیده جمله ی بعدی هجوم می آورد که "اگه خودش نباشه چی؟؟؟"

میان بحث های عقل و احساست ,دلت از فرصت استفاده میکند و هی با همه ی وجود هوا را میبلعد و ضبط میکند...

هنوز به نتیجه ای نرسیده ای که صدای راننده می آید که "خانوم آخر خطه"...جمله ی راننده هراست را از بین میبرد و به عقب نگاه میکنی...

صندلی ها خالیست...ولی هنوز هم هوا پر از عطر همیشگی ست...

پیاده میشوی...توی حیاط...توی راه پله...توی اتاقت....حتی زیر پتو هم بوی آشنا چسبیده به بغض بیخ گلویت و  فشارش می دهد...

با خودت فکر میکنی که نکند اصلا کسی روی صندلی عقب نبوده است...اصلا نکند که اشتباه کرده باشی....اصلا نکند که همه ی همه اش توهم بوده,دیوانگی بوده است...

سرت را از زیر پتو که بیرون می آوری پشت پنجره باران میبارد...توی اتاق باران میبارد..شیشه ی عینکت خیس باران است....




آرزو
۲۳:۴۰۱۴
مهر

      

بعضی ها نوبرانه های زندگی اند, همین که می آیند رنگ زندگی عوض میشود...

یک جوری دلبرانه ای,سبز طور میشود؛آنقدر که تصویر لبخندشان تا مدت ها نوازشت میکند...

مثلا تو نارنگی زندگی منی....

میدانی که نارنگی سوگلی پاییزی من است با آن سبز دلبرانه ات که کم کم نارنجی گرمی میشود و بوی خنکش ته دل آدم را قلقلک می دهد...

تو اصلا ازآن بعضی هایی هستی که باید قابت گرفت و چسباند به دیوار زندگی...

نه به خاطر اینکه همیشه توی کیفت اسنیکرز داری...

نه به خاطر اینکه کیلومتر ها راه را می آیی کنارم چون دلم هوای کافه ی محبوبم را کرده...

نه به خاطر اینکه کیک شکلاتی بی بی را تا دانشگاه برای تولدم میکشانی...

نه به خاطر اینکه پا به پای دیوانگی من انقلاب را برای مروارید سیاه میگردی و یادت میرود که کفش پاشنه بلندت چه بلایی سر پاهایت آورده است...

نه به خاطر اینکه آشپزخانه ی نداشته ام را پر از سبز کرده ای ...

اصلا تو را به خاطر همین نارنگی بودن باید نگه داشت,قابت گرفت,اصلا زندانی ات کرد....

همین که میان این همه سردی دنیا,نوبرانه ای....همین که رفاقتت ترش مزه است...همین که بوی محبتت ته دل را قلقلک می دهد به همه ی این دنیا می ارزد...


جامانده : میگن قبل خوردن نوبرانه باید آرزو کرد,یادم باشه فردا قبل بوسیدنت ارزو کنم :)




آرزو
۲۳:۱۳۱۳
مهر




زندگی من ورژن تکامل یافته ی رویاهای کودکیم است,نه اینکه رویاهایم واقعی شده باشد ,نه!
رویاهایم قد کشیده و  بزرگتر و گاها دست نیافتنی تر شده...
وقتی سیندرلا می دیدم برخلاف همه ی بچه ها دلم نمیخواست سیندرلا باشم,آرزویم فرشته ی مهربان و دست گرفتن چوب جادوییش بود ....میان عوالم بچگی فکر میکردم با  چوب دستی جادویی میتوانم به مادرم کمک کنم و شام زودتر آماده شود تا قبل رسیدن بابا  لباس هایش را عوض کند و مرتب باشد....میتوانستم کاری کنم که شادی یاد بگیرد چطور دایره بکشد و  دیگر وسط نقاشی هاش به خاطر زشت شدن خورشید گریه نکند....میشد  کاری کنم که احسان زودتر دوچرخه سواری یاد بگیرد و چرخ های کمکی دوچرخه اش باز شود...
بزرگتر که شدم چوب دستی جادویی تبدیل شد به آرزوی داشتن ساعت برنارد...فکرم پر از لذت فشار دادن  دکمه کوچک ساعت شده بود تا زمان بایستد ...کاری کنم بابا صبح ها  یک ساعت بیشتر بخوابد,که بتوانم نمره ی دوستم را در دفتر معلم تبدیل به بیست کنم...
سالها بعد رویای خشم داشتم...خشمی وحشیانه....شبیه خشم تورمن در Kill bill...خشونتی که بتواند ارضای درونی احساسات دختر نوجوانی که تازه چشم به دنیای واقعی باز کرده ,باشد...
این روزها....
دلم میخواهد قدیسه ای در غاری دور از آدمها باشم و مستجاب الدعوه...
این روزها خدایی میخواهم که دعا هایم به گوشش برسد...
این روزها فقط میتوانم دعا کنم....
برای درد چشم مادربزرگ...
برای قلب عاشق و پرغصه ی آزاده...
برای دستهای سرد مریم...
برای آتنای کوچک ساناز...
برای چشم های نگران مادرم...
برای سرفه های بابا...
برای درد های نانوشته ی برادرم....

جامانده  1:

مکالمه های کوتاه
کفاف گلایه  های بلند مرا نخواهد داد
تا کی  سلام کنیم
حال هم را بپرسیم
و به هم دروغ بگوییم که خوبیم!
دروغهایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند و صادقانه به هم برسند
ما فقط
دروغهایمان به هم می رسد
من خوب نیستم
اصلا
+رویا شاه حسین زاده...

جامانده  2: از نتایج دو پست قبل فهمیدم خدا علاوه بر مهندس کامپیوتر : موزیسین,پرستار,شیمیست,مهندس صنایع  و نقاش بوده است!با تشکر از شفاف سازی دوستان :))
 
جامانده 3 : عنوان...!

جامانده 4 : مری جانم فقط کافیه وقت ثبت داده های شادی یه not null به کدت اضافه کنی...به همین سادگیه!

آرزو
۱۹:۱۲۱۲
مهر

                                                



میگم:میدونی من فکر میکنم خدا مهندس کامپیوتره!

نگاهش رو از سیستم رو به روش میگیره و میگه:

- مهندس کامپیوتر؟؟؟؟چرا؟!

میگم:آزی فکر کن به دیروز...به هفته ی قبل...به یک سال قبل...به ده سال قبل...

گنگ نگاهم میکنه...

-خب؟

میگم:خب نداره دیگه دیوونه این یه دیتا بیس قویه بدون باگ و با فضای بینهایت ,همه ی زندگی ...همه ی خاطره ها ,اتفاق ها,اطلاعات  توی تیبل های ذهن ما ثبت شدن؛فقط کافیه یه کد به ذهنمون بدیم تا همه ی چیزهایی که میخوایم واکشی بشن!

-چجور کدی؟
 ببین خیلی ساده ست مثلا من میگم آذر 92 ,سلف دانشگاه,لواشک!چی به ذهنت میاد؟

-خب معلومه اولین باری که دیدمت!

 میگم:آفرین همینه؛کد های واکشی خاطره های ما پیچیده و از پیش تعیین شده نیستن ؛کدهای ما اتفاق های ساده ی اطرافمون هستن که ما رو یاد اون اتفاق ثبت شده میندازن!

-ولی دیتا بیس من خرابه,سر امتحانا همیشه خرابه!!!

به مانیتور رو به روش نگاه میکنم و میگم:چون همیشه مثل الان کد ها رو اشتباه وارد میکنی!

 نگزان نگاهم میکنه دستش رو روی پیشونیم میذاره

-مزخرف نگو عزیزم!خیلی بهت فشار اومده میدونم....همش تقصیر دکتر رباطه...آروم باش جانم

میگم :اینم ثبت شد!

-چی؟

همین جمله های تو هم توی دیتابیس مغزمون ثبت شد!

-دیوانه!!!

اینم ثبت شد :d


جامانده1 :مکالمه من و دوست جان :d

جامانده2 : یه دنیا انرژی مثبت و دعا میخوام برای هفته ی سخت پیش رو  :)


جامانده 3:با شاهکار های کوهن درس میخوانیم, اینو  برای من خونده ;)

آرزو
۱۴:۵۸۰۵
مهر



دایره لغاتم همیشه در ناسزا گفتن کوچک و بسته بوده است و این به خاطر تربیت صحیح خانوادگی و این حرفا نیست,کلا موجود خجالتی در فحش دادن هستم و غالبا به نقطه ی فحش و بد بیراه که میرسم به شکل کاملا احمقانه ای بغض میکنم و به سرعت از محل مشاجره محو میشوم!
راهنمایی که بودم رفقای درجه یکی داشتم که دایره المعارف انواع فحش ها بودند و همیشه در دعوا هایی که به ندرت اتفاق می افتاد به دادم میرسیدند و جای من طرف را شستشوی جانانه ای میدادند و من با ژست رئیس مافیاطوری, باد به غبغب میانداختم و در دل از داشتن چنین دوستان خفنی!!! کیفور میشدم!
 امروز بعد از سالها دلم برای دوستان خفنم تنگ شد...البته که دعوایی در کار نبود اما شدیدا احتیاج داشتم که استاد نازنینم را مورد نوازش ناسزاگویانه قرار دهم...
ماجرا از این قرار است که ساعت یک ظهر دل از رویای رخوتناک چرت عصرانه کندم و راهی دانشگاه شدم به امید کلاس پر بار آز پایگاه داده...
استاد عزیزمان دکتر رباط وارد کلاس شد و بعد از حضور و غیاب بدون کلمه ای تدریس به چند گروه تقسیم شدیم ,پروژه تحویل گرفتیم و استاد عزیزمان اعلام کردند که جلسه ی آینده در حقیقت جلسه آخر و تحویل پروژه است و 60 ساعت تدریس برای این درس لازم نیست!!!!
 و به این صورت بود که ما بدون دقیقه ای کار سیستمی مفتخر به طراحی دیتابیس یک عدد آژانس هواپیمایی با SQL Server 2014 شدیم!!!
از همه ی دوستان عزیز جهت سبک کردن دل اینجانب با درود ویژه ای بر دکتر رباط یاری می طلبیم!

آرزو نوشت : به اطلاع کلیه دوستان عزیزی که امروز در کلاس حضور داشتند میرسانم که اگر نسیم پاییزی از درد دل بنده چیزی به گوش دکتر رباط برساند,نه تنها خبری از یک خط queryنیست بلکه من میمانم و شما و ساطور شیرعلی :D



آرزو
۱۲:۳۴۰۱
مهر


روایت است که از آن دختر های شدیدا "بابایی" بوده ام!
از آنهایی که شب ها تا پدرم کنارم نمیخوابید خوابم نمیبرد...
از آنهایی که تا هرشب پدرم قول نمی داد که اگر چشم هایم را ببندم تک تک فکر های بد و کابوس هایم را از سرم بیرون میکشد با آرامش نمیخوابیدم...
از آنهایی که انگور را حبه حبه از خوشه ای که فقط پدر باید برایم نگه میداشت میخوردم...
از آن هایی که از مدرسه که میرسیدم اول از همه دفتر نقاشی به دست توی بغل پدر بودم...

اما از یک جایی به بعد نمیدانم دقیقا چه اتفاقی افتاد که من و قهرمان زندگیم نقاط مقابل همدیگر شدیم...
بعد یک دفعه آنقدر دور و دور تر شدیم که کلمات در با هم بودنمان ته می کشید...
شاید گذران دوران بلوغ بود نمیدانم...اما هر چه بود و هست دیگر دخترک پر سرو صدای پدر که با خنده "بلبل " صدایش میکرد نیستم...

پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی شبانه پشت پنجره یعنی چه...چیزی از نئو نوآر و سورئال و ...نمیداند...فینچر و پولانسکی و نولان را نمیشناسد
اما خوب میداند چطور با یک جمله از دلگیری شبانه خلاصم کند :
_"آسمون رو ول کن اسکار گرفته ی جدید چی داری با هم ببینیم؟"

پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی ساکت هندزفری به گوش در ماشین یعنی چه...مرد محتاطی ست,اصلش این که فقط رانندگی خودش را در جاده قبول دارد اما خوب میداند چطور با یک جمله از سکوت تلخ جاده خلاصم کند:
_"خانوووم مهندس افتخار رانندگی به ابوقراضه ی ما میدی؟"

پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی پر از بغض که سرخی چشمانش را پشت سردرد پنهان کرده یعنی چه...و خوب میداند چطور با یک جمله بغض هایم را به خنده های ترش مزه ی از ته دل تبدیل کند:
_"من برم یه کم لواشک بگیرم,راستی آلو یا آلبالو؟"

پدرم مرد عجیبی ست..شاید تنها مرد این دنیا که مرا بهتر از خودم می شناسد آنقدر که میترسم نکند شب ها افکارم را سرم بیرون میکشد و میبیند....آخر او تنها مرد این دنیاست که میداند آرزو اول پاییز پوست می اندازد...

آرزو