یک فنجان چای در بعد ازظهر


۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۰:۱۴۲۰
آبان


                                         


من دختر عجیبی هستم ...

نه اینکه بلد باشم مثلا بدون آینه خط چشم بکشم ,

یا اینکه لباس های عجیب غریب که بقیه با دیدنشان انگشت به دهان بمانند , بپوشم

عجیب هستم چون میتوانم همه ی غم های دنیا را با یک تکه شکلات تلخ از یاد ببرم!

من دختر عجیبی هستم...

نه اینکه خفن ترین پسر دانشگاه عاشقم باشد( اصولا از نظر من خفن ترین پسر دانشگاه معنا ندارد :D) یا مثلا استاد مرموز پنج شنبه ها وقتی همه ی بچه ها از کلاس بیرون رفته اند صدایم کند و ایمیلم را بخواهد

نه...من دختر عجیبی هستم

چون وقتی استاد ادبیات دانشگاه که کم از فسیل زنده ندارد "سیب سرخ عاشق " صدایم میکند تا آخر شب کوک صدایش میشوم و هی با یادآوری لقبم لپ هایم گل می اندازد و ته دلم قنج میرود

من دختر عجیبی هستم ....

نه اینکه چندتا ساز را درحد ارکستر سمفونیک بدانم

نه اینکه دستگاه ها را حفظ باشم و چشم بسته بنوازم

نه....من دختر عجیبی هستم

چون هر بار که آرشه دست میگیرم و با بوق های کامیون مانندی که از ساز در می اورم الهه ی ناز می نوازم ,شب بنان به خوابم می اید و تا صبح زیر بید های مجنون بهشت، کنار جوی های آب ساز میزنیم و میخوانیم بعد بنان قول میدهد اگر تمرین هایم را خوب انجام دهم دفعه ی بعد داریوش رفیعی را می اورد تا برایم گلنار بخواند...

من دختر عجیبی هستم...

چون ناراحتی و خوشحالیم از تعداد جیغ ها و قهقه هایم قابل تشخیص است

آنقدر که میتوان آرام شدن صدایم را از پشت تکست ها تشخیص داد

من دختر عجیبی هستم

نه اینکه از اول پاییز چشم به آسمان بدوزم که کی برف و باران مرا به وصال پالتو و چکمه هایم می رسند

نه....من دختر عجیبی هستم

چون همه ی پاییز را منتظر باران های ناگهانیم که مرا خسته و خیس و لرزان به خانه میرساند تا لذت چای سبز و لیمو های مادرم را زیر پتوی گرم گلدارم بچشم...

 

 

آرزو
۱۴:۳۶۱۹
آبان


بعضی ها هم هستن که در کسری از ثانیه به امتحان ها جواب میدهند,آنقدر  که از شدت واکنش های سریعشان  خنده ات میگیرد...آنقدر منطقی ساده اند که در عرض چند ساعت میشود آنالیزشان کرد و به نتیجه رسید...
برای شناخت این آدمها نیازی به روانشناسی قوی نیست,خودشان خیلی زود همه چیز را نشان می دهند...
با خیال راحت به این آدمها نزدیک شوید,این ها حتی وابستگی نمی آورد چون تصمیمات مهم شان هم با چند جمله عوض میشود
تمشک طلایی منطق تعلق میگیرد به آدمهایی  که  با همه چیز "موافق" هستند
آرزو
۱۳:۱۳۱۱
آبان

                                                   سیب سرخ عاشق

همه ی هفته را به عشق جلسه ی بعدی کلاس که لیلی و مجنون خوانی بود گذراندم,شب قبلش خواب به چشمم نمی آمد و آنقدر بیدار ماندم و رویا بافتم که صبح خواب ماندم...با همه ی سرعتم پله ها را دو تا یکی دویدم و پشت در کلاس ایستادم ...اواسط بهمن بود و سرما, برف آلود...صورتم از سرما و دویدن گل انداخته بود نفس عمیقی کشیدم و وارد کلاس شدم ,برخلاف هر جلسه که آخرین ردیف کلاس دور از چشم استاد مینشتم  به اولین صندلی خالی که رسیدم نشستم ,هنوز جابه جا نشده بودم که استاد با قدم های آرام به سمتم آمد و با لبخند گفت: "چرا دیر رسیدی سیب سرخ؟" صدای خنده ی بچه ها و اسناد سرخی صورتم را هزار برابر  کرد,سرم را پایین انداختم که دوباره صدای استاد آمد:"بخون سیب سرخ " با تعجب نگاهش کردم و گفتم :"من؟ چی بخونم؟من که کتاب ندارم؟من اصلا دانشجوی ادبیات نیستم" هول و هراسم باز همه  را به خنده انداخت,بالای سرم ایستاد و گفت:" پس سر کلاس ارشد ادبیات چیکار میکنی؟"

من من کنان گفتم :"اومدم شمارو ببینم ,نه یعنی اومدم سر کلاس شما بشینم" فضای سرد کلاس را صدای خنده ی دانشجوها و استاد گرم کرده بود...

صورتم داغ شد و بغض کردم...کتابش را به دستم داد "بخون"

...

حیران شده هر کسی در آن پی         می‌دید و همی گریست بر وی

او فارغ از آنکه مردمی هست             یا بر حرفش کسی نهد دست

حرف از ورق جهان سترده                می‌بود نه زنده و نه مرده

بر سنگ فتاده خوار چون گل            سنگ دگرش فتاده بر دل

صافی تن او چو درد گشته              در زیر دو سنگ خرد گشته

چون شمع جگر گداز مانده              یا مرغ ز جفت باز مانده

در دل همه داغ دردناکی                بر چهره غبارهای خاکی

چون مانده شد از عذاب و اندوه         سجاده برون فکند از انبوه

بنشست و به هایهای بگریست       کاوخ چکنم دوای من چیست

...

صدای  خنده ی آرامش در فضا پیچید...

صورتم از حرارت میسوخت...

"کسی که اینقدر با احساس , عاشقانه میخونه حتما طعم عشق رو چشیده,پس تو رو باید سیب سرخ عاشق صدا زد!"


جامانده 1: زیبا ترین اسم مستعار همه ی دنیایم هدیه مهربانی پیرمردی ست که هنوز هم بعد 6 ترم هر نقطه ی دانشگاه که مرا می بیند با لبخند  "سیب سرخ عاشق" صدایم میزند و من هربار صورتم از شرم و لذت سرخ می شود...

جامانده 2: با سپاس از نگار بانو جان عزیز عزیزم برای طرح جذاب و جالبش در خصوص اینستاگرام بلاگرها,متقاضیان طی یک عدد کامنت آدرس اینستاگرام را به دست اینجانب رسانیده تا فالو شوند .



آرزو
۱۵:۴۳۱۰
آبان

                                                  لطفا با لبخند وارد شوید!


همیشه ...همه ی سالهایی وبلاگ نویسی ام همه ی تلاشم این بود که از غم هایم ننویسم...یا حداقل طوری بنویسم که با خواندنش دل کسی نگیرد...

همیشه سعی کرده ام سبز بنویسم...

سبزی های دنیایم را نشان بدهم ...

روزهای سبز...

اتفاقات سبز...

من زیاد میخندم...زیاد لبخند میزنم...زیاد شوخی میکنم...چون لبخند آدمها را دوست دارم و حس ناب اینکه یک نفر  پالس مثبتی از انرژی من دریافت کرده...حالا فرق نمیکند این آدم یک خواننده ی ناشناس که اتفاقی به وبلاگم برخورد کرده باشد یا نگهبان خسته ی دانشگاه....

لطفا به رویم نیاورید ولی آدمهای سبز و شاد هم یک جاهایی کم می آورند...خسته می شوند...صدایشان یواش می شود...سبزی شان کم رنگ میشود...آنقدر که شبیه زرد میشوند...

اما لطفا به زردی شان هم لبخند بزنید بگذارید دلشان خوش باشد که اگر توی این دنیا هسته ی اتم نشکافته اند و هیچ باری از شانه ی  کشف نشده های دنیا بر نداشته اند , اما حداقل لبخندی به لب بنده های خدا نشانده اند....



آرزو