یک فنجان چای در بعد ازظهر


۳ مطلب با موضوع «می خواهید در آینده چکاره شوید؟» ثبت شده است

۰۰:۰۵۱۳
خرداد


به نام خدا
من میخواهم در آینده یک روزنامه فروش دوره گرد شوم...از آنهایی که هرروز صبح یک دسته روزنامه روی دستشان می اندازند و میان ماشین ها راه می روند و فریاد میزنند :روزنامه....روزنامه....آخرین خبررر....
هرروز صبح سبزترین پیراهنم را بپوشم ,آبی ترین شالم را سر کنم و بروم گوشه ی خیابان بایستم و فریاد بزنم :روزنامه ...روزنامه ....آخرین خبر...دیشب همه ی بچه ها با دل شاد خوابیدند....دیشب هیچ بالشی خیس از اشکهای نیمه شبی نشد....
بعد یک دفعه چراغ سبز شود و بدوم سمت پیاده رو و ادامه دهم روزنامه ....روزنامه.... آخرین خبر....به دختر و پسر شرمزده کنار نرده های دانشگاه نزدیک شوم و روزنامه ای به دستشان بدهم و چشمک زنان ادامه دهم :روزنامه... روزنامه.... آخرین خبر.... پسرک عاشق سرانجام  معشوقش را پشت خطوط خبرها بوسید....
به دخترکوچولوی فال فروش گوشه ی خیابان که رسیدم روزنامه ای برایش پهن کنم تا غبار شهر درد آلود کمتر به تنش بنشیند,گرم بخندد و از میان فال هایش سرخ ترین حافظ را سمتم بگیرد...سرخوش فریاد بزنم :روزنامه ....روزنامه.... آخرین خبر ....ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد/دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد...
چراغ که دوباره قرمز شد بروم میان خیابان ....نگاهم میافتد به پسرک کوچکی که صندلی عقب ماشینی بغ کرده ,میان مشاجره ها نشسته ,روزنامه ای را برایش هواپیما میکنم و به دستش میدهم...میخندد و من فریاد میزنم :روزنامه ....روزنامه ....آخرین خبر....میان تیرگی اختلاف هایتان نگاهتان به کبوتران سپید زندگیتان باشد....
باز چراغ سبز میشود و این بار میروم سمت پارک...کنار بانوی غمگین سیاه پوش روی نیمکت مینشینم و با روزنامه برایش قایق میسازم و به دستش میدهم :....روزنامه.... روزنامه.... آخرین خبر....غم هایتان را به آب بسپارید و آبی شوید دنیا ارزشمندتر از آن است که غمگین باشیم...
میروم کنار زمین بازی بچه ها...روزنامه های باقی مانده را کلاه های شیپوری میسازم برای فرشته های کوچک شهر بازی و به دستشان میدهم...صدای خنده هایشان جوانه میزند و به آسمان میرود...
دست هایم خالی از روزنامه ها قدم میزنم و با خودم زمزمه میکنم:آهاااای خبر دار...مستی یا هوشیار ....خوابی یا بیدار... ... آخرین خبر...اخبار جنگ و اختلافات بر سر نفت و تورم را لحظه ای کنار بگذارید و شادی را هدیه دهید...دست های مادرتان را ببوسید,شانه های پدرتان را گرم بفشارید,تلفن را بردارید و شماره اش را بگیرید و برایش زمزمه کنید :دوستت دارم....
آرزو
۱۲:۵۷۰۸
دی



به نام خدا

من میخواهم در آینده یک کتاب فروش شوم,البته نه ازآن هایی که کتاب فروشی های پر زرق و برق و بزرگ دارند و بیشتر از کتاب ,قفسه هایشان را با مجسمه پر کرده اند و  بوی تند اسپرسو توی مغازه شان پیچیده و با ژست های عجیب و غریب پشت پیشخوان نشسته اند فیس بوکشان را چک میکنند و یا احتمالا به مناسبت تولد فروغ توییت میگذارند که: "تو به دنیا آمدی فروغ و سهم من زمستان و سرما و اسپرسو و کتاب فروشی بی تو شد ..!"

نه...من دلم میخواهد یک کتاب فروشی کوچک و انتهای یک کوچه ی بن بست داشته باشم که خیالم راحت باشد مشتری هایم فقط برای رسیدن به مغازه ی من وارد آن کوچه بن بست شده اند

دلم میخواهد مغازه ام یک پیش خوان کوچک داشته باشد و قفسه های چوبی که کتابها توی آن نامرتب چیده شده باشند,وقتی مشتری ها سراغ کتابی را از من بگیرند چشم هایم را ببندم و یادم بیاید که مثلا "مرشد و مارگاریتا" کنار "چشم هایش " نشسته اند و "گتسبی بزرگ " توی قفسه 

"کافه پیانو"ست...

عینک پنسی گردم را بزنم و لابه لای قفسه هایی که نظمشان بی نظمی ست دنبال کتاب بگردم...

نزدیک ظهر که شد بروم کافه ی کنار مغازه ام و به کافه چی سبز و  تپل و خوش خنده اش سفارش ساندویچ کتلت مخصوص بدهم و در اتاق کوچک انتهای مغازه لابه لای کتابهایی که روی هم تا سقف چیده شده اند ناهارم را نوش جان کنم....دراز بکشم و از بین ستون های کوتاه و بلند کتاب به سقفی نگاه کنم که پوسته پوسته شده و ته دلم دعا کنم که یک باران حسابی این سقف را از میان من و آسمان بردارد... بعد نگران کتابهایم شوم که اگر باران خیسشان کند چه...و فکر کنم که چقدر کتابهای باران خورده باید دوست داشتنی تر باشند و ته دلم ذوق کنم از لذت داشتن کتابهای باران خورده ای که ورقه هایشان زرد و زیبا شده اند...

مشتری های کتاب فروشی من ادم های معمولی هستند ,آدم هایی که می دانند اینجا قیمت کتاب ها اهمیتی ندارد و از هرکتاب تنها یک جلد موجود است و شرط فروش کتاب این است که کتاب ها را بفهمید , برای خریدشان ذوق داشته باشید و از شنیده هایتان در مورد کتاب برای کتاب فروش عینکو بگویید...

آبنبات های رنگی روی میز جایزه ی لبخند شما به کتاب هاست...نوش جان!

آرزو
۲۳:۲۰۰۱
بهمن


به نام خدا

من میخواهم در آینده یک کافه چی بشوم.یک کافه چی تپل که پیشبند سبز می بندد و به همه ی سفارشات مشتری ها ناخنک میزند و آنقدر لبخند هایش عمیق است که مشتری ها یادشان می رود به خاطر تاخیر سفارش هاشان غر بزنند.
از انهایی که مشتری باز است و فقط برای مشتری های خاصش قهوه جوش را روی اجاق گاز می گذارد و قل های قهوه را می شمارد تا قهوه ی مخصوص کافه چی سبز را آماده کند...
از آنهایی که مدرک باریستایی ندارند و همه ی هنرشان در لته آرت خلاصه می شود در دو نقطه و یک خط منحنی لبخند طور که مشتری ها را به خنده می اندازد...
از آنهایی که ساندویچ کتلت و خیارشورشان با آن اشکال هندسی عجیب و غریب بیشتر از همه ی غذاهای منو طرفدار دارد که آن هم فقط برای مشتری های خاص سرو می شود!
کافه چی سبز زود خسته میشود و لپ هایش گل می اندازد و میرود پشت پیش خوان روی زمین می نشیند و پاهایش را دراز می کند و لیوان لیمونادی که همیشه برای این وقت ها آماده می کند را یک جا سر می کشد و چشم هایش را می بندد و  میرود به جایی دور و سرش روی پاهای مادر و زیر دست های نوازشگرش آرام می گیرد....
کافه چی سبز یک پلی لیست مخصوص دارد ...یک آش شله قلم کار از پاپ و فولک و کلاسیک و رک و جز داخلی و خارجی...مشتری ها گاهی بنان می شنوند و گاهی الویس پرسلی...گاهی عالیم قاسم اف ساری گلین می خواند و گاهی کوهن بلو رین کوت....
کافه چی سبز وقتی بعد از رفتن آخرین مشتری زمین را تمیز میکند میرود همشهری داستانش را می آورد و روی کاناپه ای که نزدیک شومینه ی گوشه ی کافه است دراز می کشد و شیرکاکائوی گرمش را می نوشد و با ولع همشهری داستانی که خواندنش یادگار نوجوانیش است را می خواند و کم کم چشم هایش روی هم میرود ....



آرزو