یک فنجان چای در بعد ازظهر


۱۳:۰۷۱۹
شهریور

 

 

 

دهه ی سی زندگی و سی سالگی همیشه برایم بسیار دور می نمود.

سی سالگی را تنها و دور از هیاهوی جهان تصور میکردم. در آرامش و سکوت در کنجی خزیده باشم و در میان انبوه کتابهایم، دمنوش چای سبزم را مینوشم و آماده ی نوشتن کتاب نمی دانم چندمم می شوم.

سی سالگی برایم خاموشی نور جوانی بود و فکر میکردم که سنگین و صبور و خاموش باید روزگار بگذرانم.اما دنیا همیشه چیزی برای غافلگیری ما دارد!

سی ساله ام و احساس می کنم هرگز در زندگی تا این اندازه جوان و پر از شور عشق نبودم.

 سی ساله ام و بی تاب برای کشف دنیا و آموختن همه ی چیزهای جدید و عجیب دنیای امروز که هر لحظه نو می شوند و میدوم که از تغییرات آن، جا نمانم.

سی ساله ام و هیچ فکر نمیکردم روزی ازدواج کنم!

صبح ها در کنار بهترین رفیقم که این روزها همسرم است بیدار می شوم و قهوه ی صبح را میان شتاب شروع روز می خورم و مسیر تا رسیدن به سرکار را میدوم، و تمام روز را مینویسم و مینویسم و مینویسم و این بهترین کاری ست که در تمام زندگیم کرده ام، نوشتن!

سی ساله ام و عصرها هر کدام که زودتر به خانه برسد شام می پزد و فیلم آخر شب را انتخاب می کند.

سی ساله ام...

گاهی لبی تر می کنیم و سرمان که گرم می شود غرق در موسیقی میشویم و زمزمه هایمان سکوت خانه را می شکند...

غم هایمان را در زیر سیگاری کنار کتابخانه می تکانیم و سبک می شویم...

سی ساله ام ...

بسیار دویده ام....شکست ها خورده ام....زخم ها بر داشته ام...نا امیدی تا عمق وجودم نفوذ کرده است اما می دانم مسیر طولانی در پیش دارم.

سی ساله ام و میدانم که باز هم زمین خواهم خورد، میدانم باز هم روزی غم همه ی توانم را خواهد گرفت ... میدانم که زندگی باز هم قرار است غافلگیرم کند ، اما در کنار رفیق راهم تا انتهای دنیا می روم ...سرسخت و شکسته و عاشق....

.

+امروز در آستانه ی سی و چند سالگیم این متن قدیمی را از آرشیو بیرون کشیدم، با تارهای سپیدی که این روزها میان موهایم خودنمایی میکنند، باز هم مینویسم، در واپسین روزهای سی سالگی هستم و احساس میکنم هرگز در زندگی تا این اندازه جوان و پر شور نبوده ام

آرزو
۱۳:۵۱۱۴
دی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
آرزو
۲۲:۴۰۲۶
شهریور

شهریور که به آخر هایش میرسد تصویر حیاط قدیمی مادربزرگم پررنگ میشود...آخرین روزهای تابستان همیشه جوش و خروش خاصی میان حیاط کوچک آن خانه قدیمی به راه می افتاد و بساط پختن رب پهن می شد.
دختر ها و عروس ها می آمدند ,گوجه فرنگی های تازه و قرمز که روز قبل از مزرعه چیده شده بود توی حوض کوچک خانه شسته می شد و مادربزرگ مثل فرمانده ای بر کارها نظارت می کرد
برای ما بچه ها روزهای پختن رب بهشت شیطنت هایمان بود ,لابه لای دیگ های رب و  سبد های گوجه میدویدم و با تفاله های گوجه گلوله های گوجه ای میساختیم و انتقام همه ی تمیز بودن لباس هایمان را از مادر ها میگرفتیم...
نزدیک ظهر که می شد کم کم بوی آبگوشت های مخصوص مادربزرگ به مشام میرسید,بزرگترها دست از  کار می کشیدند و بساط ناهار آماده میشد, سفره ی خال خالی مورد علاقه ی مادربزرگ توی ایوان پهن میشد و کاسه های گلسرخی با احتیاط از کمد بیرون می آمدند و سبزی خوردن و پیاز تازه ,سفره را تزئین میکردند...هنوز هم برای من آبگوشت های مادربزرگ با سبزی خوردن و پیازهای تازه و نان کاک محلی, میان بوی گوجه فرنگی های له شده و پچ پچ ها و خنده ها با بچه های فامیل خوش طعم ترین غذای دنیاست...
بعد از نهار وقت تصمیم وظایف بود...گوجه های له شده را توی دیگ ها میریختند و هر کدام از پسرها مسئول هم زدن یک دیگ بود و از اینجا رقابت میان نوه ها شروع میشد,مادربزرگ به دیگ ها سرکشی میکرد رب ها را می چشید و نظر میداد که "دیگ محسن دارد ته میگیرد" , "میلاد زیاد هم نزن" , "رضا اجاق خاموش شده"
پسرها همه ی حواسشان را میگذاشتند پای هم زدن دیگ رب , انگار که توی المپیاد جهانی شرکت کرده اند,نه اینکه پختن رب برایشان اهمیت داشته باشد,نه...برایشان مهم بود که تا سال آینده  هرکس قیمه اش خوشرنگ شود می گوید:"رب دیگ محسن است ",آبگوشت هرکس خوب جا بیافتد میگوید" مهدی خوب رب امسال را هم زده."
هرسال رب یکی دوتا از دیگ ها  سیاه میشد,یکی دو تا ته میگرفت و آخرش دیگ هایی ربشان بهتر میشد که وقتی پسرها خسته شده بودند و خوابشان برده بود مادربزرگ به دادشان رسیده و به جایشان هم میزد و حواسش به شعله ی اجاق ها بود...
 برای کسی مهم نبود که کدام دیگ رب بهتری دارد ,همه ی فامیل از همه دیگ ها یکسان سهم داشتند,همه برایشان مهم بود که تا یکسال غذاهایشان بوی دورهمی رب پزان آخر شهریور و صفا و صمیمت خانه مادربزرگ  را بدهد...
سالهاست که خانه ی مادربزرگ حیاط ندارد,باغچه و حوضش از بین رفته اند,اجاق ها و دیگ ها توی انباری خاک میخورند ,دیگر غذاهای خوش رنگ ولعاب فامیل بوی خاطره ها و دور همی ها را نمی دهند اما هنوز هم آخر شهریور و بوی رب تازه برای ما یادآور شیرین ترین خاطرات کودکی ست...
آرزو
۱۳:۲۴۱۳
مرداد


آدمها اتفاقی سر راه هم قرار نمیگیرند ....

خدا وقت رویاهای رنگین کمانی کودکی...

وقت خیالبافی های شیرین نوجوانی ....

وقت همه ی احساسات پرشور جوانی...

 با لبخند نگاهمان میکند و درست زمانی که  وقتش برسد سهم زندگی هرکس را از همه ی عشق های دنیا می دهد...

آدم ها را سر راه هم قرار می دهد و دورتر می ایستد و نگاه میکند....

تپش های قلبمان را میشنود ,لرزش دستهایمان را میبیند و دنیا پر میشود از لبخند خدا....

نوبتی هم که باشد نوبت امتحان است, صبر و ایمان و عشقمان را محک میزند,سختی ها و موانع را سر راه مان قرار میدهد,بی قراری ها و دلتنگی هایمان را میبیند و حظ عاشقی هایمان را میبرد و منتظر میماند تا سراغش برویم.... با چشمهای غرق اشک و دل های پرتمنا سراغش برویم و دعا کنیم و همه ی سهممان را از عشق های دنیا از خودش بخواهیم....

خدا نگاهش به دنیای همه ی عاشق های دنیاست....آخر خدای عاشقانه های سبزآبی آدم ها را اتفاقی سر راه هم قرار نمیدهد

آرزو
۰۰:۴۸۱۲
تیر

میگوید "عزیزم" و هزاران کبوتر در گنبد جانم به پرواز در می آیند
میگوید "عزیزم" و خنکای موج های ساحل را روی بدنم احساس میکنم
میگوید "عزیزم" و بادکنک سبز رنگی میشوم که از دست دختر بچه بازیگوشی رها شده ام
میگوید "عزیزم" و من باران می شوم و روی شیروانی های آبی سرسره بازی میکنم...
میگوید "عزیزم" و همه ی وجودم "جان" می شود و به لب هایم می رسد و می شنود :جان دلم...
آرزو
۰۰:۴۴۱۰
تیر


تکیه داده بودم به کوه و آروم از عظمت و اقتدارش چشمم به آسمون بود...

گفت: هوای تهران خیلی آلوده و گرم بود...

حواسم پی جاده ای بود که بی رحمانه رو به پایان می رفت ,بی حواس سرتکون دادم

گفتم :آره ....خیلی

سرشو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:کنارت میشد هوای آلوده و گرمشم عمیق و با آرامش نفس کشید...

صداش پر شد از وزش نسیم ....صداش هزارتا کبوتر بود که پر زدن تو آسمون...صداش خنکای صبح های اردیبهشت شد ... صداش بارونای سرد آبان شد...صداش....

کوه شده بود آسمون ...آسمون شده بود دنیا....دنیا شده بود حصار امن آبی ...

سرمو تکیه دادم بودم به دنیا ,غرق شده بودم توی آرامش حصار آبی,نگاهم به آسمون بود...

باد میپیچید لای موهام....

باد میپیچید لای موهام....

باد میپیچید لای موهام....


آرزو
۱۸:۲۸۱۴
خرداد
 
 

فینال جام جهانی بود ,ده یازده سال بیشتر نداشتم اما نشسته بودم کنار پسرخاله هایم فوتبال میدیدم برایم از تفاوت ضربه آزاد و کرنر میگفتند اما من نگاهم به دروازه ی ایتالیا بود به مرد بلند قامتی که عضلات سخت چهره و نگاه اخم آلودش برایم تصویر زنده ی  گلادیاتوری بود که ضربات فرانسوی ها را دفع میکرد ...آن شب بوفون آنقدر درخشید که برای دختربچه ی آن روزها تبدیل شد به معنای فوتبال ,اسطوره ی طلایی چهارچوب دروازه...

از آن شب به بعد هربار که بوفون توی دروازه بود پسرکوچولوی لوس و بی دست و پای خانه مان را که کتک خور همه ی بازی های پسرانه بود کنارم مینشاندم و میگفتم :خوب نگاهش کن ,ببین چجوری داره میجنگه...تو باید یک روزی خیلی بهتر از بوفون بشی!
همه ی پول تو جیبی هایم را جمع کردم و برایش دستکش دروازه بانی خریدم و هرروز با توپ های مختلف با هم تمرین میکردیم ,زمین میخورد...گریه میکرد....دست و پاهایش زخم میشد اما کم کم جان گرفت,قوی شد استعداد هایش را نشان داد آنقدر که یک عصر تابستانی پدرم دستش را گرفت و برد توی تنها مدرسه ی فوتبال شهر ثبت نامش کرد...پسر کوچولوی و بی دست و پای خانه ی ما حالاخوب شیرجه میزد و توپ ها را میگرفت ,با آن سن کم و قد کوتاهش اعجوبه ای بود در گرفتن پنالتی ها...پسرکوچولوی خانه ی ما داشت یاد میگرفت که بوفون شود,قوی شده بود...
هربار که با دست و پای گچ گرفته از زمین فوتبال همراه مربیش برمیگشت بعد از اینکه دعوا ها و غر زدن های مامان و بابا تمام میشد مینشستم کنارش و میگفتم:غصه نخور پسر, بوفون هم حتما زیاد دست و پاش شکسته...میخندید و یواشکی دستکش پاره شده اش را از کوله اش بیرون می آورد میگفت :بازم پاره شد ....و باز هم من بودم و نیم ساعت دیرتر رسیدن بعد از مدرسه به خانه و دعواهای مامان و همان لوازم ورزشی همیشگی و یک جفت دستکش دروازه بانی...
پسر کوچولوی لوس ما حالا داشت توی دروازه  میدرخشید مثل یک ستاره ی کوچک که سوسویش از دورها معلوم است اما عمر این روشنایی کوتاه تر از چیزی بود که فکرش را میکردیم...توی بیمارستان بالای سرش که رفتم سرش را به دستم تکیه داد و گفت:دیگه نمیشه بوفون بشم,نه؟
همانطور که اشک هایم روی صورتش میچکید گفتم: بهت گفتم بوفون باش نگفتم که دروازه بان بشی...بوفون باش و بجنگ!
و این آخرین باری بود که ما توی خلوت خواهر و برادریمان از بوفون ,از دروازه ,از فوتبال حرف زدیم...
یک سال گذشت...همه ی چیزهایی که برایش یادآور چهارچوب دروازه بود را جمع کردیم,کمتر فوتبال میدید...اما دیشب...فینال دیشب...هربار که بوفون گل میخورد نگاهش میکردم که صورتش از بغض منقبض شده و اخم آلود و بی صدا به صفحه ی تلوزیون چشم دوخته....گل آخر را که خورد گفت: هرچقدرم که گل بخوره بازم برای همه ی اونایی که یه روزی به عشقش دستکش دستشون کردن و توی دروازه وایستادن تموم نمیشه,ازش جنگیدن یاد گرفتیم...
نگاهش کردم...دیگر شبیه پسر کوچولوی لوس و بی دست و پای سالها پیش نبود...شبیه همه گلادیاتورهای جوانی بود که زود به میدان رفته بودند اما خشم و جنگیدن در نگاهشان برق میزد....
 
آرزو
۰۰:۰۵۱۳
خرداد


به نام خدا
من میخواهم در آینده یک روزنامه فروش دوره گرد شوم...از آنهایی که هرروز صبح یک دسته روزنامه روی دستشان می اندازند و میان ماشین ها راه می روند و فریاد میزنند :روزنامه....روزنامه....آخرین خبررر....
هرروز صبح سبزترین پیراهنم را بپوشم ,آبی ترین شالم را سر کنم و بروم گوشه ی خیابان بایستم و فریاد بزنم :روزنامه ...روزنامه ....آخرین خبر...دیشب همه ی بچه ها با دل شاد خوابیدند....دیشب هیچ بالشی خیس از اشکهای نیمه شبی نشد....
بعد یک دفعه چراغ سبز شود و بدوم سمت پیاده رو و ادامه دهم روزنامه ....روزنامه.... آخرین خبر....به دختر و پسر شرمزده کنار نرده های دانشگاه نزدیک شوم و روزنامه ای به دستشان بدهم و چشمک زنان ادامه دهم :روزنامه... روزنامه.... آخرین خبر.... پسرک عاشق سرانجام  معشوقش را پشت خطوط خبرها بوسید....
به دخترکوچولوی فال فروش گوشه ی خیابان که رسیدم روزنامه ای برایش پهن کنم تا غبار شهر درد آلود کمتر به تنش بنشیند,گرم بخندد و از میان فال هایش سرخ ترین حافظ را سمتم بگیرد...سرخوش فریاد بزنم :روزنامه ....روزنامه.... آخرین خبر ....ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد/دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد...
چراغ که دوباره قرمز شد بروم میان خیابان ....نگاهم میافتد به پسرک کوچکی که صندلی عقب ماشینی بغ کرده ,میان مشاجره ها نشسته ,روزنامه ای را برایش هواپیما میکنم و به دستش میدهم...میخندد و من فریاد میزنم :روزنامه ....روزنامه ....آخرین خبر....میان تیرگی اختلاف هایتان نگاهتان به کبوتران سپید زندگیتان باشد....
باز چراغ سبز میشود و این بار میروم سمت پارک...کنار بانوی غمگین سیاه پوش روی نیمکت مینشینم و با روزنامه برایش قایق میسازم و به دستش میدهم :....روزنامه.... روزنامه.... آخرین خبر....غم هایتان را به آب بسپارید و آبی شوید دنیا ارزشمندتر از آن است که غمگین باشیم...
میروم کنار زمین بازی بچه ها...روزنامه های باقی مانده را کلاه های شیپوری میسازم برای فرشته های کوچک شهر بازی و به دستشان میدهم...صدای خنده هایشان جوانه میزند و به آسمان میرود...
دست هایم خالی از روزنامه ها قدم میزنم و با خودم زمزمه میکنم:آهاااای خبر دار...مستی یا هوشیار ....خوابی یا بیدار... ... آخرین خبر...اخبار جنگ و اختلافات بر سر نفت و تورم را لحظه ای کنار بگذارید و شادی را هدیه دهید...دست های مادرتان را ببوسید,شانه های پدرتان را گرم بفشارید,تلفن را بردارید و شماره اش را بگیرید و برایش زمزمه کنید :دوستت دارم....
آرزو
۲۳:۱۴۰۵
خرداد


روز اولی که قدم به این دانشگاه گذاشتم هزاران امید داشتم و آرزویم درس خواندن در بهترین دانشگاه ها بود...به محیطش با تمسخر خاصی نگاه کردم اما ته دلم لرزید برای کوه بزرگ و مغروری که انگار دانشگاه....نه اصلا انگار شهر بهش تکیه کرده بود....

دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد و دستانش آنقدر قوی هست که یک دفعه پرتت کند جایی که هیچوقت فکرش را هم نمیکردی و من شدم دانشجوی همان دانشگاهی که به یک کوه مغرور سخت تکیه داده بود...همه ی این چهار سال از دور نگاهش میکردم و ته ته ته ذهنم روزی را تصور میکرد که از بلندای کوه ,شهری که عاشقانه دوستش دارم را ببینم...

دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که یک روز صبح که خسته و شکسته ای ,اولین قدم را به سمتش برداری و قدم به قدم دلشکستگی هایت را زیر پا بگذاری و با هر قطره اشکت قوی تر شوی و از آن کوه مغرور افسانه ای بالا بروی و به همه ی لحظاتی که میان شهر دوست داشتنیت ,شکسته ای نگاه کنی..

 دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که درست وقتی که مقهور عظمت کوه شدی مثل بادکنک کوچک سبزی غرق در حصار امنیت آبی ترین آسمان دنیا شوی و با خودت فکر کنی که خدا چقدر وقتی آسمان و کوه به هم می رسند و دل شکسته ای پررنگ تر است....

آرزو
۲۰:۲۶۱۴
ارديبهشت



مثل وقتی توی زمین خوب بازی کردی و یه دفعه توپ محکم میخوره توی صورتت....

مثل وقتی که با سرخوشی داری توی خیابون راه میری و یه دفعه صورتت آسفالت سرد خیابونو حس میکنه...

مثل وقتی که داری با ذوق بادکنک باد میکنی و یه دفعه توی صورتت میترکه....

مثل وقتی که یه نفر مثل خواهر برات عزیز میشه و یه دفعه صدای نامهربونی هاش رو میشنوی....

مثل وقتی که میفهمی همه ی آرزوهات مثل یه حباب توخالی بوده ....

مثل وقتی که همایون شجریان :"ابر می بارد...."میخونه و تلخی بغض کور همه ی وجودت رو میگیره...

مثل وقتی که فریاد "آی آدمای مرده...ترس دلاتونو برده...."فریدون میپیچه توی گوشت و درد میشه توی دستات....

مثل وقتی که اژدهای درد توی معده ات بیدار میشه...

مثل وقتی که انگشتات سر شدن و قدرت نوشتن ندارن...

مثل همه ی وقتایی که....

حالم بده...

آرزو