صبح با ذوق نرفتن به دانشگاه و ناهار مامان پز بیدار شوی,کوله باشگاه به دوش آخرین صبح های پاییزی سال را مزه مزه کنی...
قربانی توی گوشت ارغوان بخواند....
ارغوان شاخه ی همخون جدامانده ی من....
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابی ست هوا
یا گرفته ست هنوز
بعد یک دفعه ته دلت یک چیزی هری بریزد و بی تاب شوی,یک دفعه دلشوره بگیری,یک دفعه احساس تنهایی کنی,یک دفعه....
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آخرین نفس برگ ها زیر قدم هایت خاموش شوند و هی دو دلی به وجودت چنگ بزند ...هی بغض توی گلویت قد بکشد...
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد...
هی آسمان را نگاه کنی که حالت بهتر شود ,که آبی ببینی و دلت باز شود,غمت گم شود اما...مجبوری سرت را بالا بگیری که اشکها قل بخورند از گوشه چشمت و لای موهایت پنهان شوند...
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
نگاهش نمیکنی...موبایلت را بر میداری و راه می افتی صورتت می سوزد....درد وجودت را گرفته است,به منبع درد فکر میکنی....شاید دستت...شاید پایت...شاید هم....دلت!
جامانده1: هذیون می نویسم...خرده نگیرید به هذیونات دختربچه های 5 ساله ...
جامانده2: مرگ می تونه گاهی خیلی رویایی اتفاق بیافته,مثلا یه تصادف...اینقدر رویایی که حتی صدای بوق و ترمز ماشین رو هم نشنوی!