به نام خدا
من میخواهم در آینده یک کتاب فروش شوم,البته نه ازآن هایی که کتاب فروشی های پر زرق و برق و بزرگ دارند و بیشتر از کتاب ,قفسه هایشان را با مجسمه پر کرده اند و بوی تند اسپرسو توی مغازه شان پیچیده و با ژست های عجیب و غریب پشت پیشخوان نشسته اند فیس بوکشان را چک میکنند و یا احتمالا به مناسبت تولد فروغ توییت میگذارند که: "تو به دنیا آمدی فروغ و سهم من زمستان و سرما و اسپرسو و کتاب فروشی بی تو شد ..!"
نه...من دلم میخواهد یک کتاب فروشی کوچک و انتهای یک کوچه ی بن بست داشته باشم که خیالم راحت باشد مشتری هایم فقط برای رسیدن به مغازه ی من وارد آن کوچه بن بست شده اند
دلم میخواهد مغازه ام یک پیش خوان کوچک داشته باشد و قفسه های چوبی که کتابها توی آن نامرتب چیده شده باشند,وقتی مشتری ها سراغ کتابی را از من بگیرند چشم هایم را ببندم و یادم بیاید که مثلا "مرشد و مارگاریتا" کنار "چشم هایش " نشسته اند و "گتسبی بزرگ " توی قفسه
"کافه پیانو"ست...
عینک پنسی گردم را بزنم و لابه لای قفسه هایی که نظمشان بی نظمی ست دنبال کتاب بگردم...
نزدیک ظهر که شد بروم کافه ی کنار مغازه ام و به کافه چی سبز و تپل و خوش خنده اش سفارش ساندویچ کتلت مخصوص بدهم و در اتاق کوچک انتهای مغازه لابه لای کتابهایی که روی هم تا سقف چیده شده اند ناهارم را نوش جان کنم....دراز بکشم و از بین ستون های کوتاه و بلند کتاب به سقفی نگاه کنم که پوسته پوسته شده و ته دلم دعا کنم که یک باران حسابی این سقف را از میان من و آسمان بردارد... بعد نگران کتابهایم شوم که اگر باران خیسشان کند چه...و فکر کنم که چقدر کتابهای باران خورده باید دوست داشتنی تر باشند و ته دلم ذوق کنم از لذت داشتن کتابهای باران خورده ای که ورقه هایشان زرد و زیبا شده اند...
مشتری های کتاب فروشی من ادم های معمولی هستند ,آدم هایی که می دانند اینجا قیمت کتاب ها اهمیتی ندارد و از هرکتاب تنها یک جلد موجود است و شرط فروش کتاب این است که کتاب ها را بفهمید , برای خریدشان ذوق داشته باشید و از شنیده هایتان در مورد کتاب برای کتاب فروش عینکو بگویید...
آبنبات های رنگی روی میز جایزه ی لبخند شما به کتاب هاست...نوش جان!