کافه دلبستگی
وابستگی از نشانه های آدمیت است,دیوانه که باشی میشود دلبستگی؛ و سیال وار رگ و پی جانت را می پیماید و به خودت که می آیی همه ی وجودت تشنه و بی تاب است...
حالا قرار نیست همه ی این دلبستگی ها بین روابط انسانی گنجانده شوند و عاشق و معشوق وار در طلب باشیم,گاهی وابسته ی چیزهای کوچکی میشویم...مثلا گلدان کوچک روی میزت یا آن دفترچه نارنجی رنگی که همیشه توی کیفت نگه میداری ...یا حتی آن شالگردن سرخ رنگ زمستانی ات که همه ی سال را منتظر اولین دانه های برف میمانی تا دست به گردنت بیندازد و حظ نزدیکیش ....بوی خوش دست های بافنده...نرمی پرز های ریز و درشت نخ های در هم تنیده اش را ببری...
همه ی این حس های خوب یک طرف اما گاهی همه چیز دست به دست هم می دهند تا تو از دلبستگی هایت جدا شوی...
یک صبح ابری چشم که باز میکنی برگ های گلت زرد شده است...دانه دانه می خشکد و از ساقه جدا میشود...
هر چه میگردی نیست...دفترچه ات را میگویم...همان شازده کوچولوی نارنجی رنگت...کجا گمش کرده ای....
گره ای ار شال گردنت باز شده و آنقدر مثل دلبستگی ات کش آمده که از محبت دستهایش تنها نخی طولانی باقی مانده است...
دلبستگی ها که میمیرند نه اینکه دنیا به آخر برسد,نه...ولی یک دفعه یک جایی میان قلب و روحت خالی می شود...
و عمق حفره وابستگی مسقیم دارد با شدت دلبستگی به چیزهایی که یک روزی بودند و حالا دیگر...
به آدم هایی که دل هایشان جای خالی دارد نزدیک نشوید....
آرزو نوشت:وبلاگ نویسی از دلبستگی هایم بود...هشت سال قبل پیچک احساسم میان جذابیت های پرشین بلاگ جان گرفت...آنروز هایی که هنوز چتر آبی فیسبوک بزرگ و باز نشده بود و می شد عمیق و با آرامش کلمات ذهنت را از میان سردی دکمه ای کیبرد بیرون بکشی...
همه ی اتفاقات بد دست به دست هم دادند و تا گذرمان به بلاگفا افتاد...
و چقدر پیچک احساسم میان سادگی های بلاگفا رشد کرد و امروز مثل" نگاه"بان عشقه ها ریشه اش را با اشک خشکاندم...
و اینجا برایم غریب و سرد است اما دلبستگی به نوشتن عصر ها مرا برای نوشیدن یک فنجان چای به اینجا می کشاند...
جامانده 1: قدیمی ها میدانند که چه بر سر نگاه بان عشقه ها آمد...
جا مانده 2: کامنت ها تایید نمیشوند!