یک فنجان چای در بعد ازظهر


یار زمستانی

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ب.ظ
رفیق زمستانی

همیشه فکر می کردم که اگر روزی دوباره بیاید پر می شوم ار حس ها خوب و واکنش های ذوق مرگ شدگی...
مثلا وقتی موبایلم زنگ می خورد اسمش را روی صفحه ببینم با جیغ جوابش را بدهم که :"وااای خودتی اصلا باورم نمیشه...دلم برات یه ذره شده!!! "
یا مثلا یک دفعه میان راه رو های کتابخانه ببینمش و محکم بغلش کنم و آن جور هایی که فقط خودش میداند اسمش را زیر گوشش زمزمه کنم...
ولی هیچکدام از این اتفاق ها نیافتاد,یک پیامک از شماره ای که خیلی دلم میخواست برایم غریبه باشد و کلی فکر کنم تا یادم بیاید که شماره کیست؛ولی خب با همان نگاه اول به شماره شناختم و به جای همه ی خیالاتی که برای آمدنش داشتم نوشتم: "سلام همکلاسی...خوبی؟ "

آرزو نوشت : دلم آدم ها کاروانسرا نیست که چند صباحی بمانید و بروید و بعد انتظار داشته باشید وقتی دوباره هوای زمستان به سرتان زد همه چیز مثل قبل سفید و صمیمی باقی بماند...
 


جامانده : دوست عزیز (خاکستری) متاسفم که هرچه فکر کردم شما رو به خاطر نیاوردم, من به همه ی کامنت ها جواب میدم ,لطفا آدرس وبلاگ یا ایمیلتون رو بذارید


۹۴/۰۶/۱۲
آرزو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی