یک فنجان چای در بعد ازظهر


عظیمه...

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ب.ظ

                                   

                                                   عظیمه


زیر درخت تبریزی قطور کنار پیاده رو می نشیند....

هر روز صبح ساعت 9 می آید و از سوپر مارکت نزدیک درخت ترازوی کوچک سیاه رنگش که عقربه هایش معمولا دو ,سه کیلویی وزن را اینور وآنور نشان میدهد را میگیرد ,با وسواس از بین کارتن هایی که کنار پیاده رو گذاشته شده یکی را انتخاب میکند و مینشیند...

همان جا زیر سایه ی درخت قطور تبریزی...
نگاهش که میکنی به نظر دختربچه ی خجالتی می آید که صبح مادرش بهترین لباس هایش را پوشانده و مو هایش را شانه زده و آمده مهمانی...

درست است که لباس هایش به جذابیت و زیبایی لباس های پشت ویترین آن لباس فروشی که  همیشه رو به رویش مینشیند نیست اما معصوم ترین فرشته ی زمین نشانش میدهد...
می نشیند و با دقت  به رفت و آمد آدمها نگاه میکند...مشتری هایش را با ظرافت خاصی بررسی میکند , پولش را میگیرد و همیشه اضافه اش را پس می دهد...
روی ترازویش می ایستم...به دست گره خورده من و احسان نگاه میکند
مثل ناطمی که خطایی از دانش آموزش سر زده اخم میکند و میگوید:
"دستش رو ول کن وگرنه وزنت بالا میره!"
چشم کش داری میگویم و باز نگاهش میکنم,عدد را میخواند...
پول را که طرفش میگیرم اخم میکند
"این خیلی زیاده برو پیش آقای قادری بگو بهت پول خورد بده...همین سوپر مارکتی که چندقدم بالاتره"
احسان که میرود با اخمی که همچنان حفطش کرده میپرسد؟

"شوهرته؟"

_نه برادرمه

احسان که می آید اخم هایش باز میشود...

"این دفعه مهمون من باشید ,منم یه داداش دارم البته خیلی کوچیکه ها ولی دوست دارم بزرگ که شد مثل شما و خواهرت,دست منو توی خیابون بگیره و با هم راه بریم..."

احسان کنارش زانو میزند و بسته ی کوچک پاستیل را به سمتش میگیرد

_ باشه قبول اما فقط این دفعه ها...اینم برای شماست

"شما از کجا فهمیدی من پاستیل دوست دارم؟؟"

- از اونجایی که منم خواهر دارم

خنده اش شیرین ترین صدای دنیاست..

"دستتون درد نکنه میبرمش با داداشم میخورم,آخه اونم خیلی پاستیل دوست داره"

_راستی خانوم کوچولو اسمت چیه؟

"عظیمه..."

چند قدم که دور میشویم احسان میپرسد:

_عظیمه یعنی چی؟

به عقب برمیگردم و نگاهش میکنم,سرش گرم با مشتری های جدیدش است...هر قدم که دور تر میشویم تصویر دخترکی که زیر سایه ی درخت قطور تبریزی مینشیند کو چکتر میشود,دستم را میان دست های احسان جا میدهم....

_ عظیمه یعنی....بزرگ!

۹۴/۰۶/۱۵
آرزو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی