ما همه گمشده ایم...
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ب.ظ
توی یک قفس نشسته بود,قفسش از آن میله های آهنی و قفل های بزرگ نداشت,شیشه ای بود...
آرام گوشه ی یک قفس کز کرده بود..
انگار از تمام دنیا دور بود...انگار قفس تمام دنیایش بود...
اطراف قفس پر از آدم ها بود...
بعضی ها دوربین به دست تند تند عکس میگرفتند ...انگار تصورشان از مرد و قفس چیزی شبیه سیرک بود...
بعضی ها کنار گوش بغل دستیشان حرف میزند,صدای یکیشان را شنیدم که میگفت :مردم کم غم و غصه و بدبختی دارن اینا هم با این کاراشون ,آدم دلش میگیره میاد توی این فضا....
از کنارشان گذشتم نمیخواستم صدای تایید همراهش را بشنوم...
بعضی ها آرام و مسخ مرد را نگاه میکردند...
بلند شد...
لیوان را برداشت...
شیر اب را باز کرد....
لیوان پر میشود...سر میرود...
نگاهش همین نزدیکی ست...
میان خیالی نزدیک...گمشده ای دور...
به سمت دیواره ی قفس می آید..
نگاهش روی دخترک آن طرف دیوار سر میخورد...
دستش روی شیشه میرود...
چانه ی دخترک میلرزد...
دستش را روی دیوار قفس میگذارد
قامت به قامت دست های مرد...
اشک های دخترک روی گونه اش سر میخورد ...
مرد گنگ نگاهش میکند ...
صدای مردی از بلندگو پخش میشود :
پس از این زاری مکن....هوس یاری نکن...تو ای ناکام...دل دیوانه.....
دخترک میدود....دور میشود...
نگاهم را از جای خالی قدم های دخترک میگیرم
مرد آرام و نوازش وار دوباره جای خالی دست ها را لمس میکند
برمیگردد و سمت تخت خواب گوشه ی قفس میرود...
نگاهش همین نزدیکی ست...
میان خیالی نزدیک....گمشده ای دور...
جامانده 1: از نوشته های قدییمی دفترچه ی نارنجی رنگ شازده کوچولو
جامانده 2 :پرفورمنس از مردم استمداد میکنم ....با همراه ترین رفیق دنیا
آرزو نوشت : تلفن زنگ میزد ,بهش گفتم تو جواب میدی یا من؟خندید...
گوشی رو برداشتم...صدای یه مرد بود ازم خواست اسم و سن و نشونی های گمشده ام رو بگم...
20 سالش بود که گمش کردم...یه زمستون بود,پالتوی مشکی و شال و قهوه ای داشت...داشتیم با هم راه میرفتیم براش شعر میخوندم...
تلفنم زنگ خورد...نگاهم چرخید سمتش...دیگه نبود...
پرسید اسمش چی بود؟ ...آرزو
اسم شما چیه؟..... آرزو
هنوز مکالمه تموم نشده بود که یه دست تلفن رو قطع کرد...گریه میکرد...دستم رو گرفت : آرزو بریم...دلم داره میترکه...
۹۴/۰۶/۲۰