پدرم مرد عجیبی ست...
چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ
روایت است که از آن دختر های شدیدا "بابایی" بوده ام!
از آنهایی که شب ها تا پدرم کنارم نمیخوابید خوابم نمیبرد...
از آنهایی که تا هرشب پدرم قول نمی داد که اگر چشم هایم را ببندم تک تک فکر های بد و کابوس هایم را از سرم بیرون میکشد با آرامش نمیخوابیدم...
از آنهایی که انگور را حبه حبه از خوشه ای که فقط پدر باید برایم نگه میداشت میخوردم...
از آن هایی که از مدرسه که میرسیدم اول از همه دفتر نقاشی به دست توی بغل پدر بودم...
اما از یک جایی به بعد نمیدانم دقیقا چه اتفاقی افتاد که من و قهرمان زندگیم نقاط مقابل همدیگر شدیم...
بعد یک دفعه آنقدر دور و دور تر شدیم که کلمات در با هم بودنمان ته می کشید...
شاید گذران دوران بلوغ بود نمیدانم...اما هر چه بود و هست دیگر دخترک پر سرو صدای پدر که با خنده "بلبل " صدایش میکرد نیستم...
پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی شبانه پشت پنجره یعنی چه...چیزی از نئو نوآر و سورئال و ...نمیداند...فینچر و پولانسکی و نولان را نمیشناسد
اما خوب میداند چطور با یک جمله از دلگیری شبانه خلاصم کند :
_"آسمون رو ول کن اسکار گرفته ی جدید چی داری با هم ببینیم؟"
پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی ساکت هندزفری به گوش در ماشین یعنی چه...مرد محتاطی ست,اصلش این که فقط رانندگی خودش را در جاده قبول دارد اما خوب میداند چطور با یک جمله از سکوت تلخ جاده خلاصم کند:
_"خانوووم مهندس افتخار رانندگی به ابوقراضه ی ما میدی؟"
پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی پر از بغض که سرخی چشمانش را پشت سردرد پنهان کرده یعنی چه...و خوب میداند چطور با یک جمله بغض هایم را به خنده های ترش مزه ی از ته دل تبدیل کند:
_"من برم یه کم لواشک بگیرم,راستی آلو یا آلبالو؟"
پدرم مرد عجیبی ست..شاید تنها مرد این دنیا که مرا بهتر از خودم می شناسد آنقدر که میترسم نکند شب ها افکارم را سرم بیرون میکشد و میبیند....آخر او تنها مرد این دنیاست که میداند آرزو اول پاییز پوست می اندازد...
۹۴/۰۷/۰۱