شکنجه گر های نامرد!!!!
عطر ها شکنجه گر های طبیعت اند...
ازآن هایی که صورتشان مهربان است ,هی لبخند های دندان نما تحویلتان می دهند,هی لپتان را میکشند...
بعضی هاشان رژلب آلبالویی کلاسیک میزنند و موهایشان شبیه مرلین مونرو است و هی باد میزند زیر دامنشان و ...
بعضی هاشان هم کتشان را روی شانه انداخته و خسته و بی رمق به سیگاری که گوشه ی لبشان است پک میزنند و یه دفعه مثل پل نیومن گوشه چشمی نگاهت میکنند و سوت زنان از مقابلت عبور میکنند...
ولی بعضی هاشان نامردند,بله دقیقا نامردند!
صبر میکنند ببینند که حال و هوایت ابری ست بعد یک دفعه سرت هوار میشوند و مشت و لگد هایشان را روانه ی کیسه ی خاطراتت میکنند...خسته روی صندلی تاکسی ولو میشوی ...هنوز دم اکسیژنت کامل نشده یک دفعه چشمهای نیمه باز از خستگی ات باز میشوند و اولین مشت میخورد پای چشم خاطره ات...با ولع هوا را میبلعی...خودش ست...همان عطر همیشگی...همه ی وجودت فرمان سرچرخاندن به عقب را میدهد وهی با خودت کلنجار می روی که "نکنه خودش باشه" هنوز از این فکر لبخند به لبت نرسیده جمله ی بعدی هجوم می آورد که "اگه خودش نباشه چی؟؟؟"
میان بحث های عقل و احساست ,دلت از فرصت استفاده میکند و هی با همه ی وجود هوا را میبلعد و ضبط میکند...
هنوز به نتیجه ای نرسیده ای که صدای راننده می آید که "خانوم آخر خطه"...جمله ی راننده هراست را از بین میبرد و به عقب نگاه میکنی...
صندلی ها خالیست...ولی هنوز هم هوا پر از عطر همیشگی ست...
پیاده میشوی...توی حیاط...توی راه پله...توی اتاقت....حتی زیر پتو هم بوی آشنا چسبیده به بغض بیخ گلویت و فشارش می دهد...
با خودت فکر میکنی که نکند اصلا کسی روی صندلی عقب نبوده است...اصلا نکند که اشتباه کرده باشی....اصلا نکند که همه ی همه اش توهم بوده,دیوانگی بوده است...
سرت را از زیر پتو که بیرون می آوری پشت پنجره باران میبارد...توی اتاق باران میبارد..شیشه ی عینکت خیس باران است....