یک فنجان چای در بعد ازظهر


نقطه ما

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ب.ظ


روز اولی که قدم به این دانشگاه گذاشتم هزاران امید داشتم و آرزویم درس خواندن در بهترین دانشگاه ها بود...به محیطش با تمسخر خاصی نگاه کردم اما ته دلم لرزید برای کوه بزرگ و مغروری که انگار دانشگاه....نه اصلا انگار شهر بهش تکیه کرده بود....

دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد و دستانش آنقدر قوی هست که یک دفعه پرتت کند جایی که هیچوقت فکرش را هم نمیکردی و من شدم دانشجوی همان دانشگاهی که به یک کوه مغرور سخت تکیه داده بود...همه ی این چهار سال از دور نگاهش میکردم و ته ته ته ذهنم روزی را تصور میکرد که از بلندای کوه ,شهری که عاشقانه دوستش دارم را ببینم...

دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که یک روز صبح که خسته و شکسته ای ,اولین قدم را به سمتش برداری و قدم به قدم دلشکستگی هایت را زیر پا بگذاری و با هر قطره اشکت قوی تر شوی و از آن کوه مغرور افسانه ای بالا بروی و به همه ی لحظاتی که میان شهر دوست داشتنیت ,شکسته ای نگاه کنی..

 دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که درست وقتی که مقهور عظمت کوه شدی مثل بادکنک کوچک سبزی غرق در حصار امنیت آبی ترین آسمان دنیا شوی و با خودت فکر کنی که خدا چقدر وقتی آسمان و کوه به هم می رسند و دل شکسته ای پررنگ تر است....

۹۶/۰۳/۰۵
آرزو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی