گلادیاتوری درون دروازه....
يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۸ ب.ظ
فینال جام جهانی بود ,ده یازده سال بیشتر نداشتم اما نشسته بودم کنار پسرخاله هایم فوتبال میدیدم برایم از تفاوت ضربه آزاد و کرنر میگفتند اما من نگاهم به دروازه ی ایتالیا بود به مرد بلند قامتی که عضلات سخت چهره و نگاه اخم آلودش برایم تصویر زنده ی گلادیاتوری بود که ضربات فرانسوی ها را دفع میکرد ...آن شب بوفون آنقدر درخشید که برای دختربچه ی آن روزها تبدیل شد به معنای فوتبال ,اسطوره ی طلایی چهارچوب دروازه...
از آن شب به بعد هربار که بوفون توی دروازه بود پسرکوچولوی لوس و بی دست و پای خانه مان را که کتک خور همه ی بازی های پسرانه بود کنارم مینشاندم و میگفتم :خوب نگاهش کن ,ببین چجوری داره میجنگه...تو باید یک روزی خیلی بهتر از بوفون بشی!
همه ی پول تو جیبی هایم را جمع کردم و برایش دستکش دروازه بانی خریدم و هرروز با توپ های مختلف با هم تمرین میکردیم ,زمین میخورد...گریه میکرد....دست و پاهایش زخم میشد اما کم کم جان گرفت,قوی شد استعداد هایش را نشان داد آنقدر که یک عصر تابستانی پدرم دستش را گرفت و برد توی تنها مدرسه ی فوتبال شهر ثبت نامش کرد...پسر کوچولوی و بی دست و پای خانه ی ما حالاخوب شیرجه میزد و توپ ها را میگرفت ,با آن سن کم و قد کوتاهش اعجوبه ای بود در گرفتن پنالتی ها...پسرکوچولوی خانه ی ما داشت یاد میگرفت که بوفون شود,قوی شده بود...
هربار که با دست و پای گچ گرفته از زمین فوتبال همراه مربیش برمیگشت بعد از اینکه دعوا ها و غر زدن های مامان و بابا تمام میشد مینشستم کنارش و میگفتم:غصه نخور پسر, بوفون هم حتما زیاد دست و پاش شکسته...میخندید و یواشکی دستکش پاره شده اش را از کوله اش بیرون می آورد میگفت :بازم پاره شد ....و باز هم من بودم و نیم ساعت دیرتر رسیدن بعد از مدرسه به خانه و دعواهای مامان و همان لوازم ورزشی همیشگی و یک جفت دستکش دروازه بانی...
پسر کوچولوی لوس ما حالا داشت توی دروازه میدرخشید مثل یک ستاره ی کوچک که سوسویش از دورها معلوم است اما عمر این روشنایی کوتاه تر از چیزی بود که فکرش را میکردیم...توی بیمارستان بالای سرش که رفتم سرش را به دستم تکیه داد و گفت:دیگه نمیشه بوفون بشم,نه؟
همانطور که اشک هایم روی صورتش میچکید گفتم: بهت گفتم بوفون باش نگفتم که دروازه بان بشی...بوفون باش و بجنگ!
و این آخرین باری بود که ما توی خلوت خواهر و برادریمان از بوفون ,از دروازه ,از فوتبال حرف زدیم...
یک سال گذشت...همه ی چیزهایی که برایش یادآور چهارچوب دروازه بود را جمع کردیم,کمتر فوتبال میدید...اما دیشب...فینال دیشب...هربار که بوفون گل میخورد نگاهش میکردم که صورتش از بغض منقبض شده و اخم آلود و بی صدا به صفحه ی تلوزیون چشم دوخته....گل آخر را که خورد گفت: هرچقدرم که گل بخوره بازم برای همه ی اونایی که یه روزی به عشقش دستکش دستشون کردن و توی دروازه وایستادن تموم نمیشه,ازش جنگیدن یاد گرفتیم...
نگاهش کردم...دیگر شبیه پسر کوچولوی لوس و بی دست و پای سالها پیش نبود...شبیه همه گلادیاتورهای جوانی بود که زود به میدان رفته بودند اما خشم و جنگیدن در نگاهشان برق میزد....
۹۶/۰۳/۱۴