سی سالگی
دهه ی سی زندگی و سی سالگی همیشه برایم بسیار دور می نمود.
سی سالگی را تنها و دور از هیاهوی جهان تصور میکردم. در آرامش و سکوت در کنجی خزیده باشم و در میان انبوه کتابهایم، دمنوش چای سبزم را مینوشم و آماده ی نوشتن کتاب نمی دانم چندمم می شوم.
سی سالگی برایم خاموشی نور جوانی بود و فکر میکردم که سنگین و صبور و خاموش باید روزگار بگذرانم.اما دنیا همیشه چیزی برای غافلگیری ما دارد!
سی ساله ام و احساس می کنم هرگز در زندگی تا این اندازه جوان و پر از شور عشق نبودم.
سی ساله ام و بی تاب برای کشف دنیا و آموختن همه ی چیزهای جدید و عجیب دنیای امروز که هر لحظه نو می شوند و میدوم که از تغییرات آن، جا نمانم.
سی ساله ام و هیچ فکر نمیکردم روزی ازدواج کنم!
صبح ها در کنار بهترین رفیقم که این روزها همسرم است بیدار می شوم و قهوه ی صبح را میان شتاب شروع روز می خورم و مسیر تا رسیدن به سرکار را میدوم، و تمام روز را مینویسم و مینویسم و مینویسم و این بهترین کاری ست که در تمام زندگیم کرده ام، نوشتن!
سی ساله ام و عصرها هر کدام که زودتر به خانه برسد شام می پزد و فیلم آخر شب را انتخاب می کند.
سی ساله ام...
گاهی لبی تر می کنیم و سرمان که گرم می شود غرق در موسیقی میشویم و زمزمه هایمان سکوت خانه را می شکند...
غم هایمان را در زیر سیگاری کنار کتابخانه می تکانیم و سبک می شویم...
سی ساله ام ...
بسیار دویده ام....شکست ها خورده ام....زخم ها بر داشته ام...نا امیدی تا عمق وجودم نفوذ کرده است اما می دانم مسیر طولانی در پیش دارم.
سی ساله ام و میدانم که باز هم زمین خواهم خورد، میدانم باز هم روزی غم همه ی توانم را خواهد گرفت ... میدانم که زندگی باز هم قرار است غافلگیرم کند ، اما در کنار رفیق راهم تا انتهای دنیا می روم ...سرسخت و شکسته و عاشق....
.
+امروز در آستانه ی سی و چند سالگیم این متن قدیمی را از آرشیو بیرون کشیدم، با تارهای سپیدی که این روزها میان موهایم خودنمایی میکنند، باز هم مینویسم، در واپسین روزهای سی سالگی هستم و احساس میکنم هرگز در زندگی تا این اندازه جوان و پر شور نبوده ام