من دختر عجیبی هستم ...
نه اینکه بلد باشم مثلا بدون آینه خط چشم بکشم ,
یا اینکه لباس های عجیب غریب که بقیه با دیدنشان انگشت به دهان بمانند , بپوشم
عجیب هستم چون میتوانم همه ی غم های دنیا را با یک تکه شکلات تلخ از یاد ببرم!
من دختر عجیبی هستم...
نه اینکه خفن ترین پسر دانشگاه عاشقم باشد( اصولا از نظر من خفن ترین پسر دانشگاه معنا ندارد :D) یا مثلا استاد مرموز پنج شنبه ها وقتی همه ی بچه ها از کلاس بیرون رفته اند صدایم کند و ایمیلم را بخواهد
نه...من دختر عجیبی هستم
چون وقتی استاد ادبیات دانشگاه که کم از فسیل زنده ندارد "سیب سرخ عاشق " صدایم میکند تا آخر شب کوک صدایش میشوم و هی با یادآوری لقبم لپ هایم گل می اندازد و ته دلم قنج میرود
من دختر عجیبی هستم ....
نه اینکه چندتا ساز را درحد ارکستر سمفونیک بدانم
نه اینکه دستگاه ها را حفظ باشم و چشم بسته بنوازم
نه....من دختر عجیبی هستم
چون هر بار که آرشه دست میگیرم و با بوق های کامیون مانندی که از ساز در می اورم الهه ی ناز می نوازم ,شب بنان به خوابم می اید و تا صبح زیر بید های مجنون بهشت، کنار جوی های آب ساز میزنیم و میخوانیم بعد بنان قول میدهد اگر تمرین هایم را خوب انجام دهم دفعه ی بعد داریوش رفیعی را می اورد تا برایم گلنار بخواند...
من دختر عجیبی هستم...
چون ناراحتی و خوشحالیم از تعداد جیغ ها و قهقه هایم قابل تشخیص است
آنقدر که میتوان آرام شدن صدایم را از پشت تکست ها تشخیص داد
من دختر عجیبی هستم
نه اینکه از اول پاییز چشم به آسمان بدوزم که کی برف و باران مرا به وصال پالتو و چکمه هایم می رسند
نه....من دختر عجیبی هستم
چون همه ی پاییز را منتظر باران های ناگهانیم که مرا خسته و خیس و لرزان به خانه میرساند تا لذت چای سبز و لیمو های مادرم را زیر پتوی گرم گلدارم بچشم...