۱۹:۴۵۰۳
بهمن
گل انداختن صورتش رو از زیر چین و چروک و ریش های سفیدش حس میکنم,لبخند میزند می گوید:
چشای مادرجونت سبز بود...ماهم که کشاورز ,چشم و دلمون پی هرچی سبزه و زندگی میده....چشاش خیلی سبزه بابا....
جامانده1:دو شب بعد رفتنت که خونه خالی شد,همون شبی که من موندم و مامان و مادرجون و یه بسته آلپرازولام....همون شبی که قرص خواب دوای مامان و مادرجون شد....من موندم و زمزمه ی قرآن خوندنت توی همون اتاق عقبیه...من موندم وصدای راه رفتن و خش خش دمپاییات وقت نماز صبح...من موندم و سماوری که تو دیگه هیچوقت روشنش نکردی....یادته تو دل همون نیم ساعت خواب قول دادی که حواست به هممون باشه؟
پس چی شد؟کجایی؟
چشای مادر جون شده جنگل خون....
قلب خاله دیگه همش میگیره...
مامانم...ته تغاریت موهاش سفید سفید شده...
دایی...
بابایی از فردا دیگه دایی پا نداره,دیگه هیچوقت زمین گرمی قدم هاش رو حس نمیکنه,دیگه رد پاش روی هیچ برفی نمیمونه...
حواست هست؟