یک فنجان چای در بعد ازظهر


۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۰:۲۶۱۴
ارديبهشت



مثل وقتی توی زمین خوب بازی کردی و یه دفعه توپ محکم میخوره توی صورتت....

مثل وقتی که با سرخوشی داری توی خیابون راه میری و یه دفعه صورتت آسفالت سرد خیابونو حس میکنه...

مثل وقتی که داری با ذوق بادکنک باد میکنی و یه دفعه توی صورتت میترکه....

مثل وقتی که یه نفر مثل خواهر برات عزیز میشه و یه دفعه صدای نامهربونی هاش رو میشنوی....

مثل وقتی که میفهمی همه ی آرزوهات مثل یه حباب توخالی بوده ....

مثل وقتی که همایون شجریان :"ابر می بارد...."میخونه و تلخی بغض کور همه ی وجودت رو میگیره...

مثل وقتی که فریاد "آی آدمای مرده...ترس دلاتونو برده...."فریدون میپیچه توی گوشت و درد میشه توی دستات....

مثل وقتی که اژدهای درد توی معده ات بیدار میشه...

مثل وقتی که انگشتات سر شدن و قدرت نوشتن ندارن...

مثل همه ی وقتایی که....

حالم بده...

آرزو
۱۲:۵۱۰۶
ارديبهشت

همیشه با دیدن رقص آلپاچینو در "بوی خوش زن" با خودم فکر میکردم که چطور آدمی که چشمهایش میبیند میتواند به این زیبایی نقش یک نابینا را بازی کند و با چشمهایی بی نور برقصد... تا چند وقت پیش که مصاحبه ی جالبی ازش دیدم که میگفت: من باور کردم نابینام, به اون دختر گفتم که من نمیبینم ,نمیخوام تو با دست ها و حرکاتت منو کنترل کنی ولی میخوام با صدای قلب تو راه قدم هام رو پیدا کنم ...من کار خارق العاده ای نکردم فقط به اون دختر و تپش های قلبش اعتماد کردم....
کنار خیابان شلوغ ایستاده بودیم...پر از ماشین ها و موتور سوارهایی که مسابقه ی سرعت گذاشته بودند....ناخودآگاه از ترس چشمهایم را بستم ,کنارم ایستاد, با فاصله ازش قدم برداشتم...فقط صدایش بود که میگفت:بیا...
دیگر از آن خیابان شلوغ نمیترسیدم ,مهم نبود خیابان تا کجا ادامه خواهد داشت,آرام و با اطمینان قدم برمیداشتم چون به صدایی که با فاصله مراقبم بود ایمان داشتم....

آرزو