یک فنجان چای در بعد ازظهر


۴ مطلب با موضوع «دانشگاهانه» ثبت شده است

۰۹:۵۰۲۷
دی


 

                                            

برگه ی امتحانم را که دادم کتابم را برداشتم و به سحر گفتم :امتحان تموم شد زنگ بزن بیام بالا...

طبق روال همه ی این سه سال بعد از من برگه ی امتحانش را داد و پشت سرم راه افتاد,به سمت سلف رفتم و به اولین صندلی خالی که رسیدم نشستم,نمیدانم کجا نشست اما سنگینی نگاهش را حس میکردم...کتابی که زهرا برایم هدیه گرفته بود را باز کردم و کم کم غرق ماجرای کتاب شدم و یادم رفت یکی طبق روال همه ی این سه سال گوشه ای نشسته و سرد و بی روح نگاهم میکند...

مثل اولین روز کلاس ریاضی 1 ,وقتی که رفتم پای تخته تا سوالی را که نتوانسته بود حل کند را حل کنم...سرد و بی روح نگاهم کرد و ماژیک را به سمتم گرفت....

مثل روز گروه بندی پروژه پایگاه داده که همه کاری کرد تا با هم در یک گروه باشیم و در تمام روزهای انجام پروژه مشترکمان سرد و بی روح نگاهم می کرد...

مثل روزی که سرکلاس شبکه , ارائه داشتم و طبق معمول کنترل ویدئو پرژکتور خراب بود, قبل اینکه  روی صندلی بروم  و روشنش کنم ,دستگاه را روشن کرد  و سرد و بی روح نگاه کرد....

مثل روز تولد استاد....

مثل  آن روزی که  در محوطه دانشگاه برف بازی میکردیم...

مثل آن روزی که همه خوشحال از نیامدن استاد پشت میزهای بوفه نشسته بودیم و در انتظار املت, صدای خنده مان همه ی فضا را پر کرده بود...

مثل همه ی روزهای این سه سال...سرد و بی روح....بدون حتی لبخندی....

نمیدانم چقدر گذشت ولی با صدای موبایلم برگشتم به سلف دانشگاه و صدای "بیا سرکلاس" سحر ,در گوشم پیچید...

گوشی را که قطع کردم یادم آمد چیزی ندارم که بین صفحات کتابم بگذارم,آخر هیجوقت دلم نمی آید برگه های کتاب هایم را تا بزنم,دستم را به امید یافتن کاغذی در جیب هایم بردم اما چیزی پیدا نکردم,سرم را که بالا آوردم دیدمش...در دورترین نقطه نشسته بود و مثل همه ی این سه سال سرد و بی روح نگاهم میکرد,یک دفعه  فکری توی ذهنم قل خوردو دستم رفت زیر مقنعه ام گیره ی کوچکی از موهایم باز کردم و به صفحه ی کتاب زدم,لبخند عمیقی از نتیجه ی کار به لبم نشست ...

بلند شدم تا به کلاس برگردم که نگاهم با لبخندی که پررنگ روی نگاهش نشسته بود تلاقی کرد...بعد سه سال اولین بار بود میخندید,آن هم شاید فقط به خاطره یک گیره موی کوچک که کنج صفحه ای از کتابم جا خوش کرده بود...

آرزو
۱۲:۴۴۰۶
آذر
        

استاد "ر" مرد اعصاب خردکنی ست....از آنها که اصلا دلش نمیخواهد درس بدهد,اصلا دلش نمی خواهد نمره بدهد,اصلا دلش نمیخواهد در مورد درس صحبت کند...همیشه بحث ها سر کلاسش به ناکجا آباد میرسد و در کمال تعجب همیشه چیزهای خوبی از دل بحث های استاد "ر" بیرون می آید.
بحث امروز از یک "استاد کلاسم دیر شده میتونم برم" شروع شد و با یک " کلاس چی؟" و "کلاس نقاشی" ادامه پیدا کرد
جالب است بدانید که در یک کلاس 55 نفری چندین نویسنده ,موزیسین,نقاش ,بازیگر,نجار و عکاس وجود داشت...آدمهایی که همه دنبال یدک کشیدن واژه ی "مهندس" بودند
و جالب تر آنجاست که از این کلاس 55 نفری تنها ده نفر تصمیم بر  ادامه ی  تحصیل در مقطع ارشد رشته ی "مهندسی" که حسابی خسته شان کرده بود ,را داشتند
و جواب هایی شبیه هم"من از اولشم هنری/ورزشی/ادبی و.... بودم ,اشتباهی سر از اینجا در آوردم!"
نوبت به من که رسید استاد با رضایت خاطر عجیبی نگاهم کرد و گفت :"خداروشکر که تو تکلیفت معلومه خانوم مهندس"دلم خواست بگویم "استاد من از اولشم ادبیاتی بود اشتباهی سر از اینجا در آوردم" اما به جایش لبخند زدم و گفتم:" بله استاد,ارشد فقط شبکه"!



آرزو نوشت:تهوع آور ترین آدمها آنهایی هستند که حرف دلشان همیشه پشت معذوریت های آدم بزرگ ها قایم میشود!!!!!!!!!!!!!
آرزو
۱۳:۱۳۱۱
آبان

                                                   سیب سرخ عاشق

همه ی هفته را به عشق جلسه ی بعدی کلاس که لیلی و مجنون خوانی بود گذراندم,شب قبلش خواب به چشمم نمی آمد و آنقدر بیدار ماندم و رویا بافتم که صبح خواب ماندم...با همه ی سرعتم پله ها را دو تا یکی دویدم و پشت در کلاس ایستادم ...اواسط بهمن بود و سرما, برف آلود...صورتم از سرما و دویدن گل انداخته بود نفس عمیقی کشیدم و وارد کلاس شدم ,برخلاف هر جلسه که آخرین ردیف کلاس دور از چشم استاد مینشتم  به اولین صندلی خالی که رسیدم نشستم ,هنوز جابه جا نشده بودم که استاد با قدم های آرام به سمتم آمد و با لبخند گفت: "چرا دیر رسیدی سیب سرخ؟" صدای خنده ی بچه ها و اسناد سرخی صورتم را هزار برابر  کرد,سرم را پایین انداختم که دوباره صدای استاد آمد:"بخون سیب سرخ " با تعجب نگاهش کردم و گفتم :"من؟ چی بخونم؟من که کتاب ندارم؟من اصلا دانشجوی ادبیات نیستم" هول و هراسم باز همه  را به خنده انداخت,بالای سرم ایستاد و گفت:" پس سر کلاس ارشد ادبیات چیکار میکنی؟"

من من کنان گفتم :"اومدم شمارو ببینم ,نه یعنی اومدم سر کلاس شما بشینم" فضای سرد کلاس را صدای خنده ی دانشجوها و استاد گرم کرده بود...

صورتم داغ شد و بغض کردم...کتابش را به دستم داد "بخون"

...

حیران شده هر کسی در آن پی         می‌دید و همی گریست بر وی

او فارغ از آنکه مردمی هست             یا بر حرفش کسی نهد دست

حرف از ورق جهان سترده                می‌بود نه زنده و نه مرده

بر سنگ فتاده خوار چون گل            سنگ دگرش فتاده بر دل

صافی تن او چو درد گشته              در زیر دو سنگ خرد گشته

چون شمع جگر گداز مانده              یا مرغ ز جفت باز مانده

در دل همه داغ دردناکی                بر چهره غبارهای خاکی

چون مانده شد از عذاب و اندوه         سجاده برون فکند از انبوه

بنشست و به هایهای بگریست       کاوخ چکنم دوای من چیست

...

صدای  خنده ی آرامش در فضا پیچید...

صورتم از حرارت میسوخت...

"کسی که اینقدر با احساس , عاشقانه میخونه حتما طعم عشق رو چشیده,پس تو رو باید سیب سرخ عاشق صدا زد!"


جامانده 1: زیبا ترین اسم مستعار همه ی دنیایم هدیه مهربانی پیرمردی ست که هنوز هم بعد 6 ترم هر نقطه ی دانشگاه که مرا می بیند با لبخند  "سیب سرخ عاشق" صدایم میزند و من هربار صورتم از شرم و لذت سرخ می شود...

جامانده 2: با سپاس از نگار بانو جان عزیز عزیزم برای طرح جذاب و جالبش در خصوص اینستاگرام بلاگرها,متقاضیان طی یک عدد کامنت آدرس اینستاگرام را به دست اینجانب رسانیده تا فالو شوند .



آرزو
۱۴:۵۸۰۵
مهر



دایره لغاتم همیشه در ناسزا گفتن کوچک و بسته بوده است و این به خاطر تربیت صحیح خانوادگی و این حرفا نیست,کلا موجود خجالتی در فحش دادن هستم و غالبا به نقطه ی فحش و بد بیراه که میرسم به شکل کاملا احمقانه ای بغض میکنم و به سرعت از محل مشاجره محو میشوم!
راهنمایی که بودم رفقای درجه یکی داشتم که دایره المعارف انواع فحش ها بودند و همیشه در دعوا هایی که به ندرت اتفاق می افتاد به دادم میرسیدند و جای من طرف را شستشوی جانانه ای میدادند و من با ژست رئیس مافیاطوری, باد به غبغب میانداختم و در دل از داشتن چنین دوستان خفنی!!! کیفور میشدم!
 امروز بعد از سالها دلم برای دوستان خفنم تنگ شد...البته که دعوایی در کار نبود اما شدیدا احتیاج داشتم که استاد نازنینم را مورد نوازش ناسزاگویانه قرار دهم...
ماجرا از این قرار است که ساعت یک ظهر دل از رویای رخوتناک چرت عصرانه کندم و راهی دانشگاه شدم به امید کلاس پر بار آز پایگاه داده...
استاد عزیزمان دکتر رباط وارد کلاس شد و بعد از حضور و غیاب بدون کلمه ای تدریس به چند گروه تقسیم شدیم ,پروژه تحویل گرفتیم و استاد عزیزمان اعلام کردند که جلسه ی آینده در حقیقت جلسه آخر و تحویل پروژه است و 60 ساعت تدریس برای این درس لازم نیست!!!!
 و به این صورت بود که ما بدون دقیقه ای کار سیستمی مفتخر به طراحی دیتابیس یک عدد آژانس هواپیمایی با SQL Server 2014 شدیم!!!
از همه ی دوستان عزیز جهت سبک کردن دل اینجانب با درود ویژه ای بر دکتر رباط یاری می طلبیم!

آرزو نوشت : به اطلاع کلیه دوستان عزیزی که امروز در کلاس حضور داشتند میرسانم که اگر نسیم پاییزی از درد دل بنده چیزی به گوش دکتر رباط برساند,نه تنها خبری از یک خط queryنیست بلکه من میمانم و شما و ساطور شیرعلی :D



آرزو