آدمها اتفاقی سر راه هم قرار نمیگیرند ....
خدا وقت رویاهای رنگین کمانی کودکی...
وقت خیالبافی های شیرین نوجوانی ....
وقت همه ی احساسات پرشور جوانی...
با لبخند نگاهمان میکند و درست زمانی که وقتش برسد سهم زندگی هرکس را از همه ی عشق های دنیا می دهد...
آدم ها را سر راه هم قرار می دهد و دورتر می ایستد و نگاه میکند....
تپش های قلبمان را میشنود ,لرزش دستهایمان را میبیند و دنیا پر میشود از لبخند خدا....
نوبتی هم که باشد نوبت امتحان است, صبر و ایمان و عشقمان را محک میزند,سختی ها و موانع را سر راه مان قرار میدهد,بی قراری ها و دلتنگی هایمان را میبیند و حظ عاشقی هایمان را میبرد و منتظر میماند تا سراغش برویم.... با چشمهای غرق اشک و دل های پرتمنا سراغش برویم و دعا کنیم و همه ی سهممان را از عشق های دنیا از خودش بخواهیم....
خدا نگاهش به دنیای همه ی عاشق های دنیاست....آخر خدای عاشقانه های سبزآبی آدم ها را اتفاقی سر راه هم قرار نمیدهد
تکیه داده بودم به کوه و آروم از عظمت و اقتدارش چشمم به آسمون بود...
گفت: هوای تهران خیلی آلوده و گرم بود...
حواسم پی جاده ای بود که بی رحمانه رو به پایان می رفت ,بی حواس سرتکون دادم
گفتم :آره ....خیلی
سرشو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:کنارت میشد هوای آلوده و گرمشم عمیق و با آرامش نفس کشید...
صداش پر شد از وزش نسیم ....صداش هزارتا کبوتر بود که پر زدن تو آسمون...صداش خنکای صبح های اردیبهشت شد ... صداش بارونای سرد آبان شد...صداش....
کوه شده بود آسمون ...آسمون شده بود دنیا....دنیا شده بود حصار امن آبی ...
سرمو تکیه دادم بودم به دنیا ,غرق شده بودم توی آرامش حصار آبی,نگاهم به آسمون بود...
باد میپیچید لای موهام....
باد میپیچید لای موهام....
باد میپیچید لای موهام....
روز اولی که قدم به این دانشگاه گذاشتم هزاران امید داشتم و آرزویم درس خواندن در بهترین دانشگاه ها بود...به محیطش با تمسخر خاصی نگاه کردم اما ته دلم لرزید برای کوه بزرگ و مغروری که انگار دانشگاه....نه اصلا انگار شهر بهش تکیه کرده بود....
دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد و دستانش آنقدر قوی هست که یک دفعه پرتت کند جایی که هیچوقت فکرش را هم نمیکردی و من شدم دانشجوی همان دانشگاهی که به یک کوه مغرور سخت تکیه داده بود...همه ی این چهار سال از دور نگاهش میکردم و ته ته ته ذهنم روزی را تصور میکرد که از بلندای کوه ,شهری که عاشقانه دوستش دارم را ببینم...
دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که یک روز صبح که خسته و شکسته ای ,اولین قدم را به سمتش برداری و قدم به قدم دلشکستگی هایت را زیر پا بگذاری و با هر قطره اشکت قوی تر شوی و از آن کوه مغرور افسانه ای بالا بروی و به همه ی لحظاتی که میان شهر دوست داشتنیت ,شکسته ای نگاه کنی..
دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که درست وقتی که مقهور عظمت کوه شدی مثل بادکنک کوچک سبزی غرق در حصار امنیت آبی ترین آسمان دنیا شوی و با خودت فکر کنی که خدا چقدر وقتی آسمان و کوه به هم می رسند و دل شکسته ای پررنگ تر است....