یک فنجان چای در بعد ازظهر


۷ مطلب با موضوع «نقطه ما» ثبت شده است

۱۳:۵۱۱۴
دی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
آرزو
۱۳:۲۴۱۳
مرداد


آدمها اتفاقی سر راه هم قرار نمیگیرند ....

خدا وقت رویاهای رنگین کمانی کودکی...

وقت خیالبافی های شیرین نوجوانی ....

وقت همه ی احساسات پرشور جوانی...

 با لبخند نگاهمان میکند و درست زمانی که  وقتش برسد سهم زندگی هرکس را از همه ی عشق های دنیا می دهد...

آدم ها را سر راه هم قرار می دهد و دورتر می ایستد و نگاه میکند....

تپش های قلبمان را میشنود ,لرزش دستهایمان را میبیند و دنیا پر میشود از لبخند خدا....

نوبتی هم که باشد نوبت امتحان است, صبر و ایمان و عشقمان را محک میزند,سختی ها و موانع را سر راه مان قرار میدهد,بی قراری ها و دلتنگی هایمان را میبیند و حظ عاشقی هایمان را میبرد و منتظر میماند تا سراغش برویم.... با چشمهای غرق اشک و دل های پرتمنا سراغش برویم و دعا کنیم و همه ی سهممان را از عشق های دنیا از خودش بخواهیم....

خدا نگاهش به دنیای همه ی عاشق های دنیاست....آخر خدای عاشقانه های سبزآبی آدم ها را اتفاقی سر راه هم قرار نمیدهد

آرزو
۰۰:۴۸۱۲
تیر

میگوید "عزیزم" و هزاران کبوتر در گنبد جانم به پرواز در می آیند
میگوید "عزیزم" و خنکای موج های ساحل را روی بدنم احساس میکنم
میگوید "عزیزم" و بادکنک سبز رنگی میشوم که از دست دختر بچه بازیگوشی رها شده ام
میگوید "عزیزم" و من باران می شوم و روی شیروانی های آبی سرسره بازی میکنم...
میگوید "عزیزم" و همه ی وجودم "جان" می شود و به لب هایم می رسد و می شنود :جان دلم...
آرزو
۰۰:۴۴۱۰
تیر


تکیه داده بودم به کوه و آروم از عظمت و اقتدارش چشمم به آسمون بود...

گفت: هوای تهران خیلی آلوده و گرم بود...

حواسم پی جاده ای بود که بی رحمانه رو به پایان می رفت ,بی حواس سرتکون دادم

گفتم :آره ....خیلی

سرشو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:کنارت میشد هوای آلوده و گرمشم عمیق و با آرامش نفس کشید...

صداش پر شد از وزش نسیم ....صداش هزارتا کبوتر بود که پر زدن تو آسمون...صداش خنکای صبح های اردیبهشت شد ... صداش بارونای سرد آبان شد...صداش....

کوه شده بود آسمون ...آسمون شده بود دنیا....دنیا شده بود حصار امن آبی ...

سرمو تکیه دادم بودم به دنیا ,غرق شده بودم توی آرامش حصار آبی,نگاهم به آسمون بود...

باد میپیچید لای موهام....

باد میپیچید لای موهام....

باد میپیچید لای موهام....


آرزو
۲۳:۱۴۰۵
خرداد


روز اولی که قدم به این دانشگاه گذاشتم هزاران امید داشتم و آرزویم درس خواندن در بهترین دانشگاه ها بود...به محیطش با تمسخر خاصی نگاه کردم اما ته دلم لرزید برای کوه بزرگ و مغروری که انگار دانشگاه....نه اصلا انگار شهر بهش تکیه کرده بود....

دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد و دستانش آنقدر قوی هست که یک دفعه پرتت کند جایی که هیچوقت فکرش را هم نمیکردی و من شدم دانشجوی همان دانشگاهی که به یک کوه مغرور سخت تکیه داده بود...همه ی این چهار سال از دور نگاهش میکردم و ته ته ته ذهنم روزی را تصور میکرد که از بلندای کوه ,شهری که عاشقانه دوستش دارم را ببینم...

دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که یک روز صبح که خسته و شکسته ای ,اولین قدم را به سمتش برداری و قدم به قدم دلشکستگی هایت را زیر پا بگذاری و با هر قطره اشکت قوی تر شوی و از آن کوه مغرور افسانه ای بالا بروی و به همه ی لحظاتی که میان شهر دوست داشتنیت ,شکسته ای نگاه کنی..

 دنیا آنقدر بازی های عجیبی دارد که درست وقتی که مقهور عظمت کوه شدی مثل بادکنک کوچک سبزی غرق در حصار امنیت آبی ترین آسمان دنیا شوی و با خودت فکر کنی که خدا چقدر وقتی آسمان و کوه به هم می رسند و دل شکسته ای پررنگ تر است....

آرزو
۱۲:۵۱۰۶
ارديبهشت

همیشه با دیدن رقص آلپاچینو در "بوی خوش زن" با خودم فکر میکردم که چطور آدمی که چشمهایش میبیند میتواند به این زیبایی نقش یک نابینا را بازی کند و با چشمهایی بی نور برقصد... تا چند وقت پیش که مصاحبه ی جالبی ازش دیدم که میگفت: من باور کردم نابینام, به اون دختر گفتم که من نمیبینم ,نمیخوام تو با دست ها و حرکاتت منو کنترل کنی ولی میخوام با صدای قلب تو راه قدم هام رو پیدا کنم ...من کار خارق العاده ای نکردم فقط به اون دختر و تپش های قلبش اعتماد کردم....
کنار خیابان شلوغ ایستاده بودیم...پر از ماشین ها و موتور سوارهایی که مسابقه ی سرعت گذاشته بودند....ناخودآگاه از ترس چشمهایم را بستم ,کنارم ایستاد, با فاصله ازش قدم برداشتم...فقط صدایش بود که میگفت:بیا...
دیگر از آن خیابان شلوغ نمیترسیدم ,مهم نبود خیابان تا کجا ادامه خواهد داشت,آرام و با اطمینان قدم برمیداشتم چون به صدایی که با فاصله مراقبم بود ایمان داشتم....

آرزو
۲۱:۴۸۲۷
فروردين

رمز قدمتی چندین هزار ساله دارد از روزگاری که انسان های اولیه بر روی غارها نقش و نگار می کشیدند تا زمانی که نامه ها ی رمزنگاری شده در جنگ ها رد و بدل میشد...اما رمز نگاری در زندگی من با واژه ی "دخترم " آغاز شد. 
دقیقا یادم نیست چندساله بودم که اولین  "دخترم " زندگی ام را شنیدم ولی از همان روز وقت همه ی خرابکاری هایم,  "دخترم "  های مامان متوقفم میکرد و معنای واضح و ملموس هزاران تهدید و توبیخ و تنبیه بود و این سرآغازی شد تا رمز در روابطم با آدم ها نقش مهمی را ایفا کند از روزگاری که log3 معنای خاص و ویژه ای میان دانش آموزان دوم ریاضی داشت تا وقتی که من و مینا بودیم و "گل پونه ها", از "ماهی سیاه کوچولو " با رویا و "ویفر موزی" با پسرخاله ها و دخترخاله هایم از "ک.ت" با مریم تااااا "همون همیشگی".....
اصلا رمزها ساخته میشوند تا درصد صمیمیت و نزدیکی آدمها را با هم تغییر دهند ,تاآدمها یک چیزی تنها برای خودشان داشته باشند که میان شوخی ها و خنده هاشان یک دفعه میان جمع چیزی بگویند که معنایش را تنها خودشان بفهمند و لابه لای لبخندهای معنا دار و چشمک های یواشکی,ته دلشان از شیرینی حریم کوچک رمز آلودشان غنج برود
آرزو