یک فنجان چای در بعد ازظهر


۱۲:۵۱۰۶
ارديبهشت

همیشه با دیدن رقص آلپاچینو در "بوی خوش زن" با خودم فکر میکردم که چطور آدمی که چشمهایش میبیند میتواند به این زیبایی نقش یک نابینا را بازی کند و با چشمهایی بی نور برقصد... تا چند وقت پیش که مصاحبه ی جالبی ازش دیدم که میگفت: من باور کردم نابینام, به اون دختر گفتم که من نمیبینم ,نمیخوام تو با دست ها و حرکاتت منو کنترل کنی ولی میخوام با صدای قلب تو راه قدم هام رو پیدا کنم ...من کار خارق العاده ای نکردم فقط به اون دختر و تپش های قلبش اعتماد کردم....
کنار خیابان شلوغ ایستاده بودیم...پر از ماشین ها و موتور سوارهایی که مسابقه ی سرعت گذاشته بودند....ناخودآگاه از ترس چشمهایم را بستم ,کنارم ایستاد, با فاصله ازش قدم برداشتم...فقط صدایش بود که میگفت:بیا...
دیگر از آن خیابان شلوغ نمیترسیدم ,مهم نبود خیابان تا کجا ادامه خواهد داشت,آرام و با اطمینان قدم برمیداشتم چون به صدایی که با فاصله مراقبم بود ایمان داشتم....

آرزو
۲۱:۴۸۲۷
فروردين

رمز قدمتی چندین هزار ساله دارد از روزگاری که انسان های اولیه بر روی غارها نقش و نگار می کشیدند تا زمانی که نامه ها ی رمزنگاری شده در جنگ ها رد و بدل میشد...اما رمز نگاری در زندگی من با واژه ی "دخترم " آغاز شد. 
دقیقا یادم نیست چندساله بودم که اولین  "دخترم " زندگی ام را شنیدم ولی از همان روز وقت همه ی خرابکاری هایم,  "دخترم "  های مامان متوقفم میکرد و معنای واضح و ملموس هزاران تهدید و توبیخ و تنبیه بود و این سرآغازی شد تا رمز در روابطم با آدم ها نقش مهمی را ایفا کند از روزگاری که log3 معنای خاص و ویژه ای میان دانش آموزان دوم ریاضی داشت تا وقتی که من و مینا بودیم و "گل پونه ها", از "ماهی سیاه کوچولو " با رویا و "ویفر موزی" با پسرخاله ها و دخترخاله هایم از "ک.ت" با مریم تااااا "همون همیشگی".....
اصلا رمزها ساخته میشوند تا درصد صمیمیت و نزدیکی آدمها را با هم تغییر دهند ,تاآدمها یک چیزی تنها برای خودشان داشته باشند که میان شوخی ها و خنده هاشان یک دفعه میان جمع چیزی بگویند که معنایش را تنها خودشان بفهمند و لابه لای لبخندهای معنا دار و چشمک های یواشکی,ته دلشان از شیرینی حریم کوچک رمز آلودشان غنج برود
آرزو
۱۲:۳۰۲۲
فروردين

پدرم یک عطر باز حرفه ای ست همیشه بوی خوش عطرش قبل از خودش وارد خانه می شود, ما از کودکی با رایحه عطرها و ادکلن های بابا  بزرگ شدیم,آنقدر که بعضی از عطر ها برای ما فقط یادآور بابا هستند...
دیروز که برای خرید هدیه روز پدر ادکلن های پیشنهادی فروشنده را تست میکردم, رایحه ی عطری دریچه ی کودکی هایم را گشود,بوی خاص پدر...بوی شب هایی که خودم را به خواب میزدم تا بابا بغلم کند....بوی صبح هایی که جلوی در مدرسه به زور می بوسیدمش...بوی روزهایی که زمین میخوردم و تنها دست های بابا میتوانست از زمین بلندم کند....بوی روزهای خوب کودکی...
کادو را که باز کرد چشم هایش برق زد,خندید و گفت:بوی جوونی هامو میده...بغلش کردم به اندازه ی همه ی سالهای گذشته از کودکی , عطر تنش را استشمام کردم و همه ی تنم لرزید از فکر اینکه روزی همه خاطره ی ما از کودکی و پدرمان شیشه های خالی عطرش باشد...

جامانده 1:روز همه ی پدر ها مبارک....
آرزو
۱۹:۴۶۱۹
اسفند

دیشب وقتی بارسلونا گل پیروزی و صعود را زد ، میان بالا و پایین پریدن هایم جمله ی گزارشگر میخکوبم کرد"تمام تن من داره میلرزه مگه میشه فوتبال اینقدر قشنگ باشه"

با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشود اگر همه ی ما توی زندگیمان آنقدر عاشقانه از کارمان لذت ببریم که هربار از هیجان و لذت ، بدنمان بلرزد و هی با خودمان بگوییم :"لعنتی تو چرا اینقدر خوبی, اصلا مگه میشه تو اییینقدر قشنگ باشی" و هی حالمان خوب شود مثل وقتی که اسکوپ های بستنی شکلاتی و شاتوتی مان قاطی شده اند...وقت چشیدنش چشمانمان را از  لذت طعم متفاوتش ببندیم و همه ی بدنمان از این همه خوشی ساده بلرزد...

آرزو
۱۹:۲۰۱۴
بهمن


دلتنگی یعنی ...
یه دفعه وسط قهقه هات بفهمی که از آخرین باری که خود خود واقعیت بودی مدتها گذشته...:(
آرزو
۱۹:۴۵۰۳
بهمن

-بابابزرگ...چی شد با مادر جون ازدواج کردی؟
گل انداختن صورتش رو از زیر چین و چروک و ریش های سفیدش حس میکنم,لبخند میزند می گوید:
چشای مادرجونت سبز بود...ماهم که کشاورز ,چشم و دلمون پی هرچی سبزه و زندگی میده....چشاش خیلی سبزه بابا....


جامانده1:دو شب بعد رفتنت که خونه خالی شد,همون شبی که من موندم و مامان و مادرجون و یه بسته آلپرازولام....همون شبی که قرص خواب دوای مامان و مادرجون شد....من موندم و  زمزمه ی قرآن خوندنت توی همون اتاق عقبیه...من موندم وصدای راه رفتن و خش خش دمپاییات وقت نماز صبح...من موندم و سماوری که تو دیگه هیچوقت روشنش نکردی....یادته تو دل همون نیم ساعت خواب قول دادی که حواست به هممون باشه؟
پس چی شد؟کجایی؟
چشای مادر جون شده جنگل خون....
قلب خاله دیگه همش میگیره...
مامانم...ته تغاریت موهاش سفید سفید شده...
دایی...
بابایی از فردا دیگه دایی پا نداره,دیگه هیچوقت زمین گرمی قدم هاش رو حس نمیکنه,دیگه رد پاش روی هیچ برفی نمیمونه...
حواست هست؟
آرزو
۰۹:۵۰۲۷
دی


 

                                            

برگه ی امتحانم را که دادم کتابم را برداشتم و به سحر گفتم :امتحان تموم شد زنگ بزن بیام بالا...

طبق روال همه ی این سه سال بعد از من برگه ی امتحانش را داد و پشت سرم راه افتاد,به سمت سلف رفتم و به اولین صندلی خالی که رسیدم نشستم,نمیدانم کجا نشست اما سنگینی نگاهش را حس میکردم...کتابی که زهرا برایم هدیه گرفته بود را باز کردم و کم کم غرق ماجرای کتاب شدم و یادم رفت یکی طبق روال همه ی این سه سال گوشه ای نشسته و سرد و بی روح نگاهم میکند...

مثل اولین روز کلاس ریاضی 1 ,وقتی که رفتم پای تخته تا سوالی را که نتوانسته بود حل کند را حل کنم...سرد و بی روح نگاهم کرد و ماژیک را به سمتم گرفت....

مثل روز گروه بندی پروژه پایگاه داده که همه کاری کرد تا با هم در یک گروه باشیم و در تمام روزهای انجام پروژه مشترکمان سرد و بی روح نگاهم می کرد...

مثل روزی که سرکلاس شبکه , ارائه داشتم و طبق معمول کنترل ویدئو پرژکتور خراب بود, قبل اینکه  روی صندلی بروم  و روشنش کنم ,دستگاه را روشن کرد  و سرد و بی روح نگاه کرد....

مثل روز تولد استاد....

مثل  آن روزی که  در محوطه دانشگاه برف بازی میکردیم...

مثل آن روزی که همه خوشحال از نیامدن استاد پشت میزهای بوفه نشسته بودیم و در انتظار املت, صدای خنده مان همه ی فضا را پر کرده بود...

مثل همه ی روزهای این سه سال...سرد و بی روح....بدون حتی لبخندی....

نمیدانم چقدر گذشت ولی با صدای موبایلم برگشتم به سلف دانشگاه و صدای "بیا سرکلاس" سحر ,در گوشم پیچید...

گوشی را که قطع کردم یادم آمد چیزی ندارم که بین صفحات کتابم بگذارم,آخر هیجوقت دلم نمی آید برگه های کتاب هایم را تا بزنم,دستم را به امید یافتن کاغذی در جیب هایم بردم اما چیزی پیدا نکردم,سرم را که بالا آوردم دیدمش...در دورترین نقطه نشسته بود و مثل همه ی این سه سال سرد و بی روح نگاهم میکرد,یک دفعه  فکری توی ذهنم قل خوردو دستم رفت زیر مقنعه ام گیره ی کوچکی از موهایم باز کردم و به صفحه ی کتاب زدم,لبخند عمیقی از نتیجه ی کار به لبم نشست ...

بلند شدم تا به کلاس برگردم که نگاهم با لبخندی که پررنگ روی نگاهش نشسته بود تلاقی کرد...بعد سه سال اولین بار بود میخندید,آن هم شاید فقط به خاطره یک گیره موی کوچک که کنج صفحه ای از کتابم جا خوش کرده بود...

آرزو
۱۲:۵۷۰۸
دی



به نام خدا

من میخواهم در آینده یک کتاب فروش شوم,البته نه ازآن هایی که کتاب فروشی های پر زرق و برق و بزرگ دارند و بیشتر از کتاب ,قفسه هایشان را با مجسمه پر کرده اند و  بوی تند اسپرسو توی مغازه شان پیچیده و با ژست های عجیب و غریب پشت پیشخوان نشسته اند فیس بوکشان را چک میکنند و یا احتمالا به مناسبت تولد فروغ توییت میگذارند که: "تو به دنیا آمدی فروغ و سهم من زمستان و سرما و اسپرسو و کتاب فروشی بی تو شد ..!"

نه...من دلم میخواهد یک کتاب فروشی کوچک و انتهای یک کوچه ی بن بست داشته باشم که خیالم راحت باشد مشتری هایم فقط برای رسیدن به مغازه ی من وارد آن کوچه بن بست شده اند

دلم میخواهد مغازه ام یک پیش خوان کوچک داشته باشد و قفسه های چوبی که کتابها توی آن نامرتب چیده شده باشند,وقتی مشتری ها سراغ کتابی را از من بگیرند چشم هایم را ببندم و یادم بیاید که مثلا "مرشد و مارگاریتا" کنار "چشم هایش " نشسته اند و "گتسبی بزرگ " توی قفسه 

"کافه پیانو"ست...

عینک پنسی گردم را بزنم و لابه لای قفسه هایی که نظمشان بی نظمی ست دنبال کتاب بگردم...

نزدیک ظهر که شد بروم کافه ی کنار مغازه ام و به کافه چی سبز و  تپل و خوش خنده اش سفارش ساندویچ کتلت مخصوص بدهم و در اتاق کوچک انتهای مغازه لابه لای کتابهایی که روی هم تا سقف چیده شده اند ناهارم را نوش جان کنم....دراز بکشم و از بین ستون های کوتاه و بلند کتاب به سقفی نگاه کنم که پوسته پوسته شده و ته دلم دعا کنم که یک باران حسابی این سقف را از میان من و آسمان بردارد... بعد نگران کتابهایم شوم که اگر باران خیسشان کند چه...و فکر کنم که چقدر کتابهای باران خورده باید دوست داشتنی تر باشند و ته دلم ذوق کنم از لذت داشتن کتابهای باران خورده ای که ورقه هایشان زرد و زیبا شده اند...

مشتری های کتاب فروشی من ادم های معمولی هستند ,آدم هایی که می دانند اینجا قیمت کتاب ها اهمیتی ندارد و از هرکتاب تنها یک جلد موجود است و شرط فروش کتاب این است که کتاب ها را بفهمید , برای خریدشان ذوق داشته باشید و از شنیده هایتان در مورد کتاب برای کتاب فروش عینکو بگویید...

آبنبات های رنگی روی میز جایزه ی لبخند شما به کتاب هاست...نوش جان!

آرزو
۰۱:۲۶۲۹
تیر

دل تنگی یعنی....

 از آخرین باری که "عینکوی بی آزار" صدا کردنت مدتها گذشته باشه.....

آرزو
۱۳:۱۹۲۷
تیر


این روزها در خانه ی ما هر ثانیه کودتا اتفاق می افتد,برادرم چشم که باز می کند یه دفعه شبیه اردوغان می شود!

شروع می کند به خود زنی تا اقتدارش را اثبات کند بی خبر از دل هایی که این بین می شکنند و اشک هایی که یواشکی از گوشه ی چشم ها پاک می شوند.... 

وقتی می خواهد از جایش بلند شود از کسی کمک نمی خواهد اما قبل رسیدن دستش به عصا ها یا واکرش زمین میخورد و بغض میکند ...

وقتی بشقاب غذایش را برمیدارد هنوز قدم اول را برنداشته همه چیز نقش زمین می شود ....

وقتی سعی می کند خودش لباس بپوشد و از پشت در صدای نفس های عصبانی اش را می شنویم که در آخر به یک "بابا" گفتن بغض آلود ختم می شود...

وقتی.........

کودتاهای خانه ی ما هرروز با شکست مواجه می شوند...هرروز این خودزنی ها به جایی نمی رسند و هرروز تلفات پنج نفره ای را برجای میگذارد که بر اثر استنشاق بیش از حد گازهای اشک آور غصه دار دچار شکستگی عمیق قلب شده اند....

آرزو