دیشب وقتی بارسلونا گل پیروزی و صعود را زد ، میان بالا و پایین پریدن هایم جمله ی گزارشگر میخکوبم کرد"تمام تن من داره میلرزه مگه میشه فوتبال اینقدر قشنگ باشه"
با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشود اگر همه ی ما توی زندگیمان آنقدر عاشقانه از کارمان لذت ببریم که هربار از هیجان و لذت ، بدنمان بلرزد و هی با خودمان بگوییم :"لعنتی تو چرا اینقدر خوبی, اصلا مگه میشه تو اییینقدر قشنگ باشی" و هی حالمان خوب شود مثل وقتی که اسکوپ های بستنی شکلاتی و شاتوتی مان قاطی شده اند...وقت چشیدنش چشمانمان را از لذت طعم متفاوتش ببندیم و همه ی بدنمان از این همه خوشی ساده بلرزد...
برگه ی امتحانم را که دادم کتابم را برداشتم و به سحر گفتم :امتحان تموم شد زنگ بزن بیام بالا...
طبق روال همه ی این سه سال بعد از من برگه ی امتحانش را داد و پشت سرم راه افتاد,به سمت سلف رفتم و به اولین صندلی خالی که رسیدم نشستم,نمیدانم کجا نشست اما سنگینی نگاهش را حس میکردم...کتابی که زهرا برایم هدیه گرفته بود را باز کردم و کم کم غرق ماجرای کتاب شدم و یادم رفت یکی طبق روال همه ی این سه سال گوشه ای نشسته و سرد و بی روح نگاهم میکند...
مثل اولین روز کلاس ریاضی 1 ,وقتی که رفتم پای تخته تا سوالی را که نتوانسته بود حل کند را حل کنم...سرد و بی روح نگاهم کرد و ماژیک را به سمتم گرفت....
مثل روز گروه بندی پروژه پایگاه داده که همه کاری کرد تا با هم در یک گروه باشیم و در تمام روزهای انجام پروژه مشترکمان سرد و بی روح نگاهم می کرد...
مثل روزی که سرکلاس شبکه , ارائه داشتم و طبق معمول کنترل ویدئو پرژکتور خراب بود, قبل اینکه روی صندلی بروم و روشنش کنم ,دستگاه را روشن کرد و سرد و بی روح نگاه کرد....
مثل روز تولد استاد....
مثل آن روزی که در محوطه دانشگاه برف بازی میکردیم...
مثل آن روزی که همه خوشحال از نیامدن استاد پشت میزهای بوفه نشسته بودیم و در انتظار املت, صدای خنده مان همه ی فضا را پر کرده بود...
مثل همه ی روزهای این سه سال...سرد و بی روح....بدون حتی لبخندی....
نمیدانم چقدر گذشت ولی با صدای موبایلم برگشتم به سلف دانشگاه و صدای "بیا سرکلاس" سحر ,در گوشم پیچید...
گوشی را که قطع کردم یادم آمد چیزی ندارم که بین صفحات کتابم بگذارم,آخر هیجوقت دلم نمی آید برگه های کتاب هایم را تا بزنم,دستم را به امید یافتن کاغذی در جیب هایم بردم اما چیزی پیدا نکردم,سرم را که بالا آوردم دیدمش...در دورترین نقطه نشسته بود و مثل همه ی این سه سال سرد و بی روح نگاهم میکرد,یک دفعه فکری توی ذهنم قل خوردو دستم رفت زیر مقنعه ام گیره ی کوچکی از موهایم باز کردم و به صفحه ی کتاب زدم,لبخند عمیقی از نتیجه ی کار به لبم نشست ...
بلند شدم تا به کلاس برگردم که نگاهم با لبخندی که پررنگ روی نگاهش نشسته بود تلاقی کرد...بعد سه سال اولین بار بود میخندید,آن هم شاید فقط به خاطره یک گیره موی کوچک که کنج صفحه ای از کتابم جا خوش کرده بود...
به نام خدا
من میخواهم در آینده یک کتاب فروش شوم,البته نه ازآن هایی که کتاب فروشی های پر زرق و برق و بزرگ دارند و بیشتر از کتاب ,قفسه هایشان را با مجسمه پر کرده اند و بوی تند اسپرسو توی مغازه شان پیچیده و با ژست های عجیب و غریب پشت پیشخوان نشسته اند فیس بوکشان را چک میکنند و یا احتمالا به مناسبت تولد فروغ توییت میگذارند که: "تو به دنیا آمدی فروغ و سهم من زمستان و سرما و اسپرسو و کتاب فروشی بی تو شد ..!"
نه...من دلم میخواهد یک کتاب فروشی کوچک و انتهای یک کوچه ی بن بست داشته باشم که خیالم راحت باشد مشتری هایم فقط برای رسیدن به مغازه ی من وارد آن کوچه بن بست شده اند
دلم میخواهد مغازه ام یک پیش خوان کوچک داشته باشد و قفسه های چوبی که کتابها توی آن نامرتب چیده شده باشند,وقتی مشتری ها سراغ کتابی را از من بگیرند چشم هایم را ببندم و یادم بیاید که مثلا "مرشد و مارگاریتا" کنار "چشم هایش " نشسته اند و "گتسبی بزرگ " توی قفسه
"کافه پیانو"ست...
عینک پنسی گردم را بزنم و لابه لای قفسه هایی که نظمشان بی نظمی ست دنبال کتاب بگردم...
نزدیک ظهر که شد بروم کافه ی کنار مغازه ام و به کافه چی سبز و تپل و خوش خنده اش سفارش ساندویچ کتلت مخصوص بدهم و در اتاق کوچک انتهای مغازه لابه لای کتابهایی که روی هم تا سقف چیده شده اند ناهارم را نوش جان کنم....دراز بکشم و از بین ستون های کوتاه و بلند کتاب به سقفی نگاه کنم که پوسته پوسته شده و ته دلم دعا کنم که یک باران حسابی این سقف را از میان من و آسمان بردارد... بعد نگران کتابهایم شوم که اگر باران خیسشان کند چه...و فکر کنم که چقدر کتابهای باران خورده باید دوست داشتنی تر باشند و ته دلم ذوق کنم از لذت داشتن کتابهای باران خورده ای که ورقه هایشان زرد و زیبا شده اند...
مشتری های کتاب فروشی من ادم های معمولی هستند ,آدم هایی که می دانند اینجا قیمت کتاب ها اهمیتی ندارد و از هرکتاب تنها یک جلد موجود است و شرط فروش کتاب این است که کتاب ها را بفهمید , برای خریدشان ذوق داشته باشید و از شنیده هایتان در مورد کتاب برای کتاب فروش عینکو بگویید...
آبنبات های رنگی روی میز جایزه ی لبخند شما به کتاب هاست...نوش جان!
این روزها در خانه ی ما هر ثانیه کودتا اتفاق می افتد,برادرم چشم که باز می کند یه دفعه شبیه اردوغان می شود!
شروع می کند به خود زنی تا اقتدارش را اثبات کند بی خبر از دل هایی که این بین می شکنند و اشک هایی که یواشکی از گوشه ی چشم ها پاک می شوند....
وقتی می خواهد از جایش بلند شود از کسی کمک نمی خواهد اما قبل رسیدن دستش به عصا ها یا واکرش زمین میخورد و بغض میکند ...
وقتی بشقاب غذایش را برمیدارد هنوز قدم اول را برنداشته همه چیز نقش زمین می شود ....
وقتی سعی می کند خودش لباس بپوشد و از پشت در صدای نفس های عصبانی اش را می شنویم که در آخر به یک "بابا" گفتن بغض آلود ختم می شود...
وقتی.........
کودتاهای خانه ی ما هرروز با شکست مواجه می شوند...هرروز این خودزنی ها به جایی نمی رسند و هرروز تلفات پنج نفره ای را برجای میگذارد که بر اثر استنشاق بیش از حد گازهای اشک آور غصه دار دچار شکستگی عمیق قلب شده اند....