یک فنجان چای در بعد ازظهر


۱۴ مطلب با موضوع «خط خطی ها» ثبت شده است

۱۸:۲۸۱۴
خرداد
 
 

فینال جام جهانی بود ,ده یازده سال بیشتر نداشتم اما نشسته بودم کنار پسرخاله هایم فوتبال میدیدم برایم از تفاوت ضربه آزاد و کرنر میگفتند اما من نگاهم به دروازه ی ایتالیا بود به مرد بلند قامتی که عضلات سخت چهره و نگاه اخم آلودش برایم تصویر زنده ی  گلادیاتوری بود که ضربات فرانسوی ها را دفع میکرد ...آن شب بوفون آنقدر درخشید که برای دختربچه ی آن روزها تبدیل شد به معنای فوتبال ,اسطوره ی طلایی چهارچوب دروازه...

از آن شب به بعد هربار که بوفون توی دروازه بود پسرکوچولوی لوس و بی دست و پای خانه مان را که کتک خور همه ی بازی های پسرانه بود کنارم مینشاندم و میگفتم :خوب نگاهش کن ,ببین چجوری داره میجنگه...تو باید یک روزی خیلی بهتر از بوفون بشی!
همه ی پول تو جیبی هایم را جمع کردم و برایش دستکش دروازه بانی خریدم و هرروز با توپ های مختلف با هم تمرین میکردیم ,زمین میخورد...گریه میکرد....دست و پاهایش زخم میشد اما کم کم جان گرفت,قوی شد استعداد هایش را نشان داد آنقدر که یک عصر تابستانی پدرم دستش را گرفت و برد توی تنها مدرسه ی فوتبال شهر ثبت نامش کرد...پسر کوچولوی و بی دست و پای خانه ی ما حالاخوب شیرجه میزد و توپ ها را میگرفت ,با آن سن کم و قد کوتاهش اعجوبه ای بود در گرفتن پنالتی ها...پسرکوچولوی خانه ی ما داشت یاد میگرفت که بوفون شود,قوی شده بود...
هربار که با دست و پای گچ گرفته از زمین فوتبال همراه مربیش برمیگشت بعد از اینکه دعوا ها و غر زدن های مامان و بابا تمام میشد مینشستم کنارش و میگفتم:غصه نخور پسر, بوفون هم حتما زیاد دست و پاش شکسته...میخندید و یواشکی دستکش پاره شده اش را از کوله اش بیرون می آورد میگفت :بازم پاره شد ....و باز هم من بودم و نیم ساعت دیرتر رسیدن بعد از مدرسه به خانه و دعواهای مامان و همان لوازم ورزشی همیشگی و یک جفت دستکش دروازه بانی...
پسر کوچولوی لوس ما حالا داشت توی دروازه  میدرخشید مثل یک ستاره ی کوچک که سوسویش از دورها معلوم است اما عمر این روشنایی کوتاه تر از چیزی بود که فکرش را میکردیم...توی بیمارستان بالای سرش که رفتم سرش را به دستم تکیه داد و گفت:دیگه نمیشه بوفون بشم,نه؟
همانطور که اشک هایم روی صورتش میچکید گفتم: بهت گفتم بوفون باش نگفتم که دروازه بان بشی...بوفون باش و بجنگ!
و این آخرین باری بود که ما توی خلوت خواهر و برادریمان از بوفون ,از دروازه ,از فوتبال حرف زدیم...
یک سال گذشت...همه ی چیزهایی که برایش یادآور چهارچوب دروازه بود را جمع کردیم,کمتر فوتبال میدید...اما دیشب...فینال دیشب...هربار که بوفون گل میخورد نگاهش میکردم که صورتش از بغض منقبض شده و اخم آلود و بی صدا به صفحه ی تلوزیون چشم دوخته....گل آخر را که خورد گفت: هرچقدرم که گل بخوره بازم برای همه ی اونایی که یه روزی به عشقش دستکش دستشون کردن و توی دروازه وایستادن تموم نمیشه,ازش جنگیدن یاد گرفتیم...
نگاهش کردم...دیگر شبیه پسر کوچولوی لوس و بی دست و پای سالها پیش نبود...شبیه همه گلادیاتورهای جوانی بود که زود به میدان رفته بودند اما خشم و جنگیدن در نگاهشان برق میزد....
 
آرزو
۲۰:۲۶۱۴
ارديبهشت



مثل وقتی توی زمین خوب بازی کردی و یه دفعه توپ محکم میخوره توی صورتت....

مثل وقتی که با سرخوشی داری توی خیابون راه میری و یه دفعه صورتت آسفالت سرد خیابونو حس میکنه...

مثل وقتی که داری با ذوق بادکنک باد میکنی و یه دفعه توی صورتت میترکه....

مثل وقتی که یه نفر مثل خواهر برات عزیز میشه و یه دفعه صدای نامهربونی هاش رو میشنوی....

مثل وقتی که میفهمی همه ی آرزوهات مثل یه حباب توخالی بوده ....

مثل وقتی که همایون شجریان :"ابر می بارد...."میخونه و تلخی بغض کور همه ی وجودت رو میگیره...

مثل وقتی که فریاد "آی آدمای مرده...ترس دلاتونو برده...."فریدون میپیچه توی گوشت و درد میشه توی دستات....

مثل وقتی که اژدهای درد توی معده ات بیدار میشه...

مثل وقتی که انگشتات سر شدن و قدرت نوشتن ندارن...

مثل همه ی وقتایی که....

حالم بده...

آرزو
۱۲:۳۰۲۲
فروردين

پدرم یک عطر باز حرفه ای ست همیشه بوی خوش عطرش قبل از خودش وارد خانه می شود, ما از کودکی با رایحه عطرها و ادکلن های بابا  بزرگ شدیم,آنقدر که بعضی از عطر ها برای ما فقط یادآور بابا هستند...
دیروز که برای خرید هدیه روز پدر ادکلن های پیشنهادی فروشنده را تست میکردم, رایحه ی عطری دریچه ی کودکی هایم را گشود,بوی خاص پدر...بوی شب هایی که خودم را به خواب میزدم تا بابا بغلم کند....بوی صبح هایی که جلوی در مدرسه به زور می بوسیدمش...بوی روزهایی که زمین میخوردم و تنها دست های بابا میتوانست از زمین بلندم کند....بوی روزهای خوب کودکی...
کادو را که باز کرد چشم هایش برق زد,خندید و گفت:بوی جوونی هامو میده...بغلش کردم به اندازه ی همه ی سالهای گذشته از کودکی , عطر تنش را استشمام کردم و همه ی تنم لرزید از فکر اینکه روزی همه خاطره ی ما از کودکی و پدرمان شیشه های خالی عطرش باشد...

جامانده 1:روز همه ی پدر ها مبارک....
آرزو
۱۹:۴۶۱۹
اسفند

دیشب وقتی بارسلونا گل پیروزی و صعود را زد ، میان بالا و پایین پریدن هایم جمله ی گزارشگر میخکوبم کرد"تمام تن من داره میلرزه مگه میشه فوتبال اینقدر قشنگ باشه"

با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشود اگر همه ی ما توی زندگیمان آنقدر عاشقانه از کارمان لذت ببریم که هربار از هیجان و لذت ، بدنمان بلرزد و هی با خودمان بگوییم :"لعنتی تو چرا اینقدر خوبی, اصلا مگه میشه تو اییینقدر قشنگ باشی" و هی حالمان خوب شود مثل وقتی که اسکوپ های بستنی شکلاتی و شاتوتی مان قاطی شده اند...وقت چشیدنش چشمانمان را از  لذت طعم متفاوتش ببندیم و همه ی بدنمان از این همه خوشی ساده بلرزد...

آرزو
۱۳:۱۹۲۷
تیر


این روزها در خانه ی ما هر ثانیه کودتا اتفاق می افتد,برادرم چشم که باز می کند یه دفعه شبیه اردوغان می شود!

شروع می کند به خود زنی تا اقتدارش را اثبات کند بی خبر از دل هایی که این بین می شکنند و اشک هایی که یواشکی از گوشه ی چشم ها پاک می شوند.... 

وقتی می خواهد از جایش بلند شود از کسی کمک نمی خواهد اما قبل رسیدن دستش به عصا ها یا واکرش زمین میخورد و بغض میکند ...

وقتی بشقاب غذایش را برمیدارد هنوز قدم اول را برنداشته همه چیز نقش زمین می شود ....

وقتی سعی می کند خودش لباس بپوشد و از پشت در صدای نفس های عصبانی اش را می شنویم که در آخر به یک "بابا" گفتن بغض آلود ختم می شود...

وقتی.........

کودتاهای خانه ی ما هرروز با شکست مواجه می شوند...هرروز این خودزنی ها به جایی نمی رسند و هرروز تلفات پنج نفره ای را برجای میگذارد که بر اثر استنشاق بیش از حد گازهای اشک آور غصه دار دچار شکستگی عمیق قلب شده اند....

آرزو
۲۰:۲۶۲۴
تیر

مامان همیشه عاشق شکلات کیت کت بود,به قول خودش یاد روزهای مدرسه اش را زنده می کرد.علاقه ی مامان به کیت کت و حضور همیشگی اش در شاه نشین کابینت ها ما بچه ها را هم به خوردن این شکلات خوش آب و رنگ علاقه مند کرده بود و عصرها لحظه شماری میکردیم که مامان زودتر بساط چای عصرانه اش با کیت کت را آماده کند...
میان عالم بچگی همیشه فکر میکردم که چقدر خوب میشد که آدم ها مثل کیت کت بودند,لباس های خوشرنگ قرمز و سفید می پوشیدند و بوی خوش شکلات میدادند و حرف هایشان شیرین و خوشمزه بود و وقتی بهشان دل می بستی تازه به ویفر درونشان با آن طعم خارق العاده و لایه هایش شکلاتی اش  می رسیدی و هی دوست ترشان می داشتی...
الغرض که یک عدد آدم کیت کتی میان زندگیمان کم است...
آرزو
۲۳:۱۳۲۲
تیر
میون این دنیای خاکستری....
میون این آدمهای خاکستری....
یه فنجون چای سبز لطفا!
آرزو
۱۵:۴۳۱۰
آبان

                                                  لطفا با لبخند وارد شوید!


همیشه ...همه ی سالهایی وبلاگ نویسی ام همه ی تلاشم این بود که از غم هایم ننویسم...یا حداقل طوری بنویسم که با خواندنش دل کسی نگیرد...

همیشه سعی کرده ام سبز بنویسم...

سبزی های دنیایم را نشان بدهم ...

روزهای سبز...

اتفاقات سبز...

من زیاد میخندم...زیاد لبخند میزنم...زیاد شوخی میکنم...چون لبخند آدمها را دوست دارم و حس ناب اینکه یک نفر  پالس مثبتی از انرژی من دریافت کرده...حالا فرق نمیکند این آدم یک خواننده ی ناشناس که اتفاقی به وبلاگم برخورد کرده باشد یا نگهبان خسته ی دانشگاه....

لطفا به رویم نیاورید ولی آدمهای سبز و شاد هم یک جاهایی کم می آورند...خسته می شوند...صدایشان یواش می شود...سبزی شان کم رنگ میشود...آنقدر که شبیه زرد میشوند...

اما لطفا به زردی شان هم لبخند بزنید بگذارید دلشان خوش باشد که اگر توی این دنیا هسته ی اتم نشکافته اند و هیچ باری از شانه ی  کشف نشده های دنیا بر نداشته اند , اما حداقل لبخندی به لب بنده های خدا نشانده اند....



آرزو
۲۳:۲۰۱۶
مهر

                          


عطر ها شکنجه گر های طبیعت اند...

ازآن هایی که صورتشان مهربان است ,هی لبخند های دندان نما تحویلتان می دهند,هی لپتان را میکشند...

بعضی هاشان رژلب آلبالویی کلاسیک میزنند و موهایشان شبیه مرلین مونرو است و هی باد میزند زیر دامنشان و ...

بعضی هاشان هم کتشان را روی شانه انداخته و خسته و بی رمق به سیگاری که گوشه ی لبشان است پک میزنند و یه دفعه مثل پل نیومن گوشه چشمی نگاهت میکنند و سوت زنان از مقابلت عبور میکنند...

ولی بعضی هاشان نامردند,بله دقیقا نامردند!

صبر میکنند ببینند که حال و هوایت ابری ست بعد یک دفعه سرت هوار میشوند و مشت و لگد هایشان را روانه ی کیسه ی خاطراتت میکنند...خسته روی صندلی تاکسی ولو میشوی ...هنوز دم اکسیژنت کامل نشده یک دفعه چشمهای نیمه باز از خستگی ات باز میشوند و اولین مشت میخورد پای چشم خاطره ات...با ولع هوا را میبلعی...خودش ست...همان عطر همیشگی...همه ی وجودت فرمان سرچرخاندن به عقب را میدهد وهی با خودت کلنجار می روی که "نکنه خودش باشه" هنوز از این فکر لبخند به لبت نرسیده جمله ی بعدی هجوم می آورد که "اگه خودش نباشه چی؟؟؟"

میان بحث های عقل و احساست ,دلت از فرصت استفاده میکند و هی با همه ی وجود هوا را میبلعد و ضبط میکند...

هنوز به نتیجه ای نرسیده ای که صدای راننده می آید که "خانوم آخر خطه"...جمله ی راننده هراست را از بین میبرد و به عقب نگاه میکنی...

صندلی ها خالیست...ولی هنوز هم هوا پر از عطر همیشگی ست...

پیاده میشوی...توی حیاط...توی راه پله...توی اتاقت....حتی زیر پتو هم بوی آشنا چسبیده به بغض بیخ گلویت و  فشارش می دهد...

با خودت فکر میکنی که نکند اصلا کسی روی صندلی عقب نبوده است...اصلا نکند که اشتباه کرده باشی....اصلا نکند که همه ی همه اش توهم بوده,دیوانگی بوده است...

سرت را از زیر پتو که بیرون می آوری پشت پنجره باران میبارد...توی اتاق باران میبارد..شیشه ی عینکت خیس باران است....




آرزو
۲۳:۱۳۱۳
مهر




زندگی من ورژن تکامل یافته ی رویاهای کودکیم است,نه اینکه رویاهایم واقعی شده باشد ,نه!
رویاهایم قد کشیده و  بزرگتر و گاها دست نیافتنی تر شده...
وقتی سیندرلا می دیدم برخلاف همه ی بچه ها دلم نمیخواست سیندرلا باشم,آرزویم فرشته ی مهربان و دست گرفتن چوب جادوییش بود ....میان عوالم بچگی فکر میکردم با  چوب دستی جادویی میتوانم به مادرم کمک کنم و شام زودتر آماده شود تا قبل رسیدن بابا  لباس هایش را عوض کند و مرتب باشد....میتوانستم کاری کنم که شادی یاد بگیرد چطور دایره بکشد و  دیگر وسط نقاشی هاش به خاطر زشت شدن خورشید گریه نکند....میشد  کاری کنم که احسان زودتر دوچرخه سواری یاد بگیرد و چرخ های کمکی دوچرخه اش باز شود...
بزرگتر که شدم چوب دستی جادویی تبدیل شد به آرزوی داشتن ساعت برنارد...فکرم پر از لذت فشار دادن  دکمه کوچک ساعت شده بود تا زمان بایستد ...کاری کنم بابا صبح ها  یک ساعت بیشتر بخوابد,که بتوانم نمره ی دوستم را در دفتر معلم تبدیل به بیست کنم...
سالها بعد رویای خشم داشتم...خشمی وحشیانه....شبیه خشم تورمن در Kill bill...خشونتی که بتواند ارضای درونی احساسات دختر نوجوانی که تازه چشم به دنیای واقعی باز کرده ,باشد...
این روزها....
دلم میخواهد قدیسه ای در غاری دور از آدمها باشم و مستجاب الدعوه...
این روزها خدایی میخواهم که دعا هایم به گوشش برسد...
این روزها فقط میتوانم دعا کنم....
برای درد چشم مادربزرگ...
برای قلب عاشق و پرغصه ی آزاده...
برای دستهای سرد مریم...
برای آتنای کوچک ساناز...
برای چشم های نگران مادرم...
برای سرفه های بابا...
برای درد های نانوشته ی برادرم....

جامانده  1:

مکالمه های کوتاه
کفاف گلایه  های بلند مرا نخواهد داد
تا کی  سلام کنیم
حال هم را بپرسیم
و به هم دروغ بگوییم که خوبیم!
دروغهایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند و صادقانه به هم برسند
ما فقط
دروغهایمان به هم می رسد
من خوب نیستم
اصلا
+رویا شاه حسین زاده...

جامانده  2: از نتایج دو پست قبل فهمیدم خدا علاوه بر مهندس کامپیوتر : موزیسین,پرستار,شیمیست,مهندس صنایع  و نقاش بوده است!با تشکر از شفاف سازی دوستان :))
 
جامانده 3 : عنوان...!

جامانده 4 : مری جانم فقط کافیه وقت ثبت داده های شادی یه not null به کدت اضافه کنی...به همین سادگیه!

آرزو