یک فنجان چای در بعد ازظهر


۱۲:۴۴۰۶
آذر
        

استاد "ر" مرد اعصاب خردکنی ست....از آنها که اصلا دلش نمیخواهد درس بدهد,اصلا دلش نمی خواهد نمره بدهد,اصلا دلش نمیخواهد در مورد درس صحبت کند...همیشه بحث ها سر کلاسش به ناکجا آباد میرسد و در کمال تعجب همیشه چیزهای خوبی از دل بحث های استاد "ر" بیرون می آید.
بحث امروز از یک "استاد کلاسم دیر شده میتونم برم" شروع شد و با یک " کلاس چی؟" و "کلاس نقاشی" ادامه پیدا کرد
جالب است بدانید که در یک کلاس 55 نفری چندین نویسنده ,موزیسین,نقاش ,بازیگر,نجار و عکاس وجود داشت...آدمهایی که همه دنبال یدک کشیدن واژه ی "مهندس" بودند
و جالب تر آنجاست که از این کلاس 55 نفری تنها ده نفر تصمیم بر  ادامه ی  تحصیل در مقطع ارشد رشته ی "مهندسی" که حسابی خسته شان کرده بود ,را داشتند
و جواب هایی شبیه هم"من از اولشم هنری/ورزشی/ادبی و.... بودم ,اشتباهی سر از اینجا در آوردم!"
نوبت به من که رسید استاد با رضایت خاطر عجیبی نگاهم کرد و گفت :"خداروشکر که تو تکلیفت معلومه خانوم مهندس"دلم خواست بگویم "استاد من از اولشم ادبیاتی بود اشتباهی سر از اینجا در آوردم" اما به جایش لبخند زدم و گفتم:" بله استاد,ارشد فقط شبکه"!



آرزو نوشت:تهوع آور ترین آدمها آنهایی هستند که حرف دلشان همیشه پشت معذوریت های آدم بزرگ ها قایم میشود!!!!!!!!!!!!!
آرزو
۲۰:۱۴۲۰
آبان


                                         


من دختر عجیبی هستم ...

نه اینکه بلد باشم مثلا بدون آینه خط چشم بکشم ,

یا اینکه لباس های عجیب غریب که بقیه با دیدنشان انگشت به دهان بمانند , بپوشم

عجیب هستم چون میتوانم همه ی غم های دنیا را با یک تکه شکلات تلخ از یاد ببرم!

من دختر عجیبی هستم...

نه اینکه خفن ترین پسر دانشگاه عاشقم باشد( اصولا از نظر من خفن ترین پسر دانشگاه معنا ندارد :D) یا مثلا استاد مرموز پنج شنبه ها وقتی همه ی بچه ها از کلاس بیرون رفته اند صدایم کند و ایمیلم را بخواهد

نه...من دختر عجیبی هستم

چون وقتی استاد ادبیات دانشگاه که کم از فسیل زنده ندارد "سیب سرخ عاشق " صدایم میکند تا آخر شب کوک صدایش میشوم و هی با یادآوری لقبم لپ هایم گل می اندازد و ته دلم قنج میرود

من دختر عجیبی هستم ....

نه اینکه چندتا ساز را درحد ارکستر سمفونیک بدانم

نه اینکه دستگاه ها را حفظ باشم و چشم بسته بنوازم

نه....من دختر عجیبی هستم

چون هر بار که آرشه دست میگیرم و با بوق های کامیون مانندی که از ساز در می اورم الهه ی ناز می نوازم ,شب بنان به خوابم می اید و تا صبح زیر بید های مجنون بهشت، کنار جوی های آب ساز میزنیم و میخوانیم بعد بنان قول میدهد اگر تمرین هایم را خوب انجام دهم دفعه ی بعد داریوش رفیعی را می اورد تا برایم گلنار بخواند...

من دختر عجیبی هستم...

چون ناراحتی و خوشحالیم از تعداد جیغ ها و قهقه هایم قابل تشخیص است

آنقدر که میتوان آرام شدن صدایم را از پشت تکست ها تشخیص داد

من دختر عجیبی هستم

نه اینکه از اول پاییز چشم به آسمان بدوزم که کی برف و باران مرا به وصال پالتو و چکمه هایم می رسند

نه....من دختر عجیبی هستم

چون همه ی پاییز را منتظر باران های ناگهانیم که مرا خسته و خیس و لرزان به خانه میرساند تا لذت چای سبز و لیمو های مادرم را زیر پتوی گرم گلدارم بچشم...

 

 

آرزو
۱۴:۳۶۱۹
آبان


بعضی ها هم هستن که در کسری از ثانیه به امتحان ها جواب میدهند,آنقدر  که از شدت واکنش های سریعشان  خنده ات میگیرد...آنقدر منطقی ساده اند که در عرض چند ساعت میشود آنالیزشان کرد و به نتیجه رسید...
برای شناخت این آدمها نیازی به روانشناسی قوی نیست,خودشان خیلی زود همه چیز را نشان می دهند...
با خیال راحت به این آدمها نزدیک شوید,این ها حتی وابستگی نمی آورد چون تصمیمات مهم شان هم با چند جمله عوض میشود
تمشک طلایی منطق تعلق میگیرد به آدمهایی  که  با همه چیز "موافق" هستند
آرزو
۱۳:۱۳۱۱
آبان

                                                   سیب سرخ عاشق

همه ی هفته را به عشق جلسه ی بعدی کلاس که لیلی و مجنون خوانی بود گذراندم,شب قبلش خواب به چشمم نمی آمد و آنقدر بیدار ماندم و رویا بافتم که صبح خواب ماندم...با همه ی سرعتم پله ها را دو تا یکی دویدم و پشت در کلاس ایستادم ...اواسط بهمن بود و سرما, برف آلود...صورتم از سرما و دویدن گل انداخته بود نفس عمیقی کشیدم و وارد کلاس شدم ,برخلاف هر جلسه که آخرین ردیف کلاس دور از چشم استاد مینشتم  به اولین صندلی خالی که رسیدم نشستم ,هنوز جابه جا نشده بودم که استاد با قدم های آرام به سمتم آمد و با لبخند گفت: "چرا دیر رسیدی سیب سرخ؟" صدای خنده ی بچه ها و اسناد سرخی صورتم را هزار برابر  کرد,سرم را پایین انداختم که دوباره صدای استاد آمد:"بخون سیب سرخ " با تعجب نگاهش کردم و گفتم :"من؟ چی بخونم؟من که کتاب ندارم؟من اصلا دانشجوی ادبیات نیستم" هول و هراسم باز همه  را به خنده انداخت,بالای سرم ایستاد و گفت:" پس سر کلاس ارشد ادبیات چیکار میکنی؟"

من من کنان گفتم :"اومدم شمارو ببینم ,نه یعنی اومدم سر کلاس شما بشینم" فضای سرد کلاس را صدای خنده ی دانشجوها و استاد گرم کرده بود...

صورتم داغ شد و بغض کردم...کتابش را به دستم داد "بخون"

...

حیران شده هر کسی در آن پی         می‌دید و همی گریست بر وی

او فارغ از آنکه مردمی هست             یا بر حرفش کسی نهد دست

حرف از ورق جهان سترده                می‌بود نه زنده و نه مرده

بر سنگ فتاده خوار چون گل            سنگ دگرش فتاده بر دل

صافی تن او چو درد گشته              در زیر دو سنگ خرد گشته

چون شمع جگر گداز مانده              یا مرغ ز جفت باز مانده

در دل همه داغ دردناکی                بر چهره غبارهای خاکی

چون مانده شد از عذاب و اندوه         سجاده برون فکند از انبوه

بنشست و به هایهای بگریست       کاوخ چکنم دوای من چیست

...

صدای  خنده ی آرامش در فضا پیچید...

صورتم از حرارت میسوخت...

"کسی که اینقدر با احساس , عاشقانه میخونه حتما طعم عشق رو چشیده,پس تو رو باید سیب سرخ عاشق صدا زد!"


جامانده 1: زیبا ترین اسم مستعار همه ی دنیایم هدیه مهربانی پیرمردی ست که هنوز هم بعد 6 ترم هر نقطه ی دانشگاه که مرا می بیند با لبخند  "سیب سرخ عاشق" صدایم میزند و من هربار صورتم از شرم و لذت سرخ می شود...

جامانده 2: با سپاس از نگار بانو جان عزیز عزیزم برای طرح جذاب و جالبش در خصوص اینستاگرام بلاگرها,متقاضیان طی یک عدد کامنت آدرس اینستاگرام را به دست اینجانب رسانیده تا فالو شوند .



آرزو
۱۵:۴۳۱۰
آبان

                                                  لطفا با لبخند وارد شوید!


همیشه ...همه ی سالهایی وبلاگ نویسی ام همه ی تلاشم این بود که از غم هایم ننویسم...یا حداقل طوری بنویسم که با خواندنش دل کسی نگیرد...

همیشه سعی کرده ام سبز بنویسم...

سبزی های دنیایم را نشان بدهم ...

روزهای سبز...

اتفاقات سبز...

من زیاد میخندم...زیاد لبخند میزنم...زیاد شوخی میکنم...چون لبخند آدمها را دوست دارم و حس ناب اینکه یک نفر  پالس مثبتی از انرژی من دریافت کرده...حالا فرق نمیکند این آدم یک خواننده ی ناشناس که اتفاقی به وبلاگم برخورد کرده باشد یا نگهبان خسته ی دانشگاه....

لطفا به رویم نیاورید ولی آدمهای سبز و شاد هم یک جاهایی کم می آورند...خسته می شوند...صدایشان یواش می شود...سبزی شان کم رنگ میشود...آنقدر که شبیه زرد میشوند...

اما لطفا به زردی شان هم لبخند بزنید بگذارید دلشان خوش باشد که اگر توی این دنیا هسته ی اتم نشکافته اند و هیچ باری از شانه ی  کشف نشده های دنیا بر نداشته اند , اما حداقل لبخندی به لب بنده های خدا نشانده اند....



آرزو
۱۳:۰۴۲۲
مهر

                                  

بعضی از آدمها هم هستند که فاصله شان دورتر از آخرین مقیاسی ست که انسان کشف کرده...

بعضی ها که اصلا درست و حسابی نمیشناسی شان....

بعضی هایی که شاید هرگز در زندگی نیبینی شان....

آدم هایی که بوی خوش وانیل میدهند:)

آنقدر که با هر نوتیفیکیشن ,با هر کامنت,با هر تماس تلفنی شامه ات را پر کند و تو چشم هایت را ببندی و یک ظرف پر از بستنی,یک تکه کیک خوشمزه ی خانگی تصورشان کنی...

حتی اگر همه ی محبتت پشت خطوط مجازی جا بماند اما باید باشند تا یک دفعه وسط حیاط دانشگاه....روی نیمکت مخصوصت به یادشان بستنی وانیلی بخوری و هی با خودت بگویی "چقدر خوبه که اینقدر دوری....چقدر خوبه که دوری و میشه باهات حرف زد..."

"چقدر خوبه که هروقت کیک میپزم با عطر خوش وانیل کنارم حست میکنم و "عینکوی بی آزار " گفتنت توی گوشم طنین می اندازه"

و چقدر خوب است که میتوانیم میان رویا ,شب هایی را تصور کنیم که عینک هایمان تا صبح کنار هم از داستان هایی که خوانده اند حرف می زنند و ما جایی حوالی دیوانگی پرسه خواهیم زد...


 

 

آرزو
۱۰:۱۵۲۲
مهر

همیشه آدمهایی هستند که ذاتا ژن خریتشان پررنگ و قوی ست!!

ادمهایی که میتوانند دو روز بر سر ناراحتی که دیگر دلیلش هم یادشان نمی آید دعوا کنند و آخر سر هم با یک دو نقطه و ستاره خر شوند و همه چیز را فراموش کنند!

آدم هایی که دو هفته برای تحویل پروژه وقت صرف می کنند و نمره می گیرند,بعد یک دفعه وسط حذف و اضافه درس را حذف میکنند چون ژن خریتشان دوست ندارد اسم این استاد در لیست واحد های گذرانده اش بیاید!

آدم هایی که یک ماه دوندگی میکنند تا یک ساعت رئیس دانشگاه را ملاقات کنند بعد وقتی توی دفتر رئیس منتظر نشسته اند, وبلاگشان را آپدیت میکنند!!!

آرزو
۲۳:۲۰۱۶
مهر

                          


عطر ها شکنجه گر های طبیعت اند...

ازآن هایی که صورتشان مهربان است ,هی لبخند های دندان نما تحویلتان می دهند,هی لپتان را میکشند...

بعضی هاشان رژلب آلبالویی کلاسیک میزنند و موهایشان شبیه مرلین مونرو است و هی باد میزند زیر دامنشان و ...

بعضی هاشان هم کتشان را روی شانه انداخته و خسته و بی رمق به سیگاری که گوشه ی لبشان است پک میزنند و یه دفعه مثل پل نیومن گوشه چشمی نگاهت میکنند و سوت زنان از مقابلت عبور میکنند...

ولی بعضی هاشان نامردند,بله دقیقا نامردند!

صبر میکنند ببینند که حال و هوایت ابری ست بعد یک دفعه سرت هوار میشوند و مشت و لگد هایشان را روانه ی کیسه ی خاطراتت میکنند...خسته روی صندلی تاکسی ولو میشوی ...هنوز دم اکسیژنت کامل نشده یک دفعه چشمهای نیمه باز از خستگی ات باز میشوند و اولین مشت میخورد پای چشم خاطره ات...با ولع هوا را میبلعی...خودش ست...همان عطر همیشگی...همه ی وجودت فرمان سرچرخاندن به عقب را میدهد وهی با خودت کلنجار می روی که "نکنه خودش باشه" هنوز از این فکر لبخند به لبت نرسیده جمله ی بعدی هجوم می آورد که "اگه خودش نباشه چی؟؟؟"

میان بحث های عقل و احساست ,دلت از فرصت استفاده میکند و هی با همه ی وجود هوا را میبلعد و ضبط میکند...

هنوز به نتیجه ای نرسیده ای که صدای راننده می آید که "خانوم آخر خطه"...جمله ی راننده هراست را از بین میبرد و به عقب نگاه میکنی...

صندلی ها خالیست...ولی هنوز هم هوا پر از عطر همیشگی ست...

پیاده میشوی...توی حیاط...توی راه پله...توی اتاقت....حتی زیر پتو هم بوی آشنا چسبیده به بغض بیخ گلویت و  فشارش می دهد...

با خودت فکر میکنی که نکند اصلا کسی روی صندلی عقب نبوده است...اصلا نکند که اشتباه کرده باشی....اصلا نکند که همه ی همه اش توهم بوده,دیوانگی بوده است...

سرت را از زیر پتو که بیرون می آوری پشت پنجره باران میبارد...توی اتاق باران میبارد..شیشه ی عینکت خیس باران است....




آرزو
۲۳:۴۰۱۴
مهر

      

بعضی ها نوبرانه های زندگی اند, همین که می آیند رنگ زندگی عوض میشود...

یک جوری دلبرانه ای,سبز طور میشود؛آنقدر که تصویر لبخندشان تا مدت ها نوازشت میکند...

مثلا تو نارنگی زندگی منی....

میدانی که نارنگی سوگلی پاییزی من است با آن سبز دلبرانه ات که کم کم نارنجی گرمی میشود و بوی خنکش ته دل آدم را قلقلک می دهد...

تو اصلا ازآن بعضی هایی هستی که باید قابت گرفت و چسباند به دیوار زندگی...

نه به خاطر اینکه همیشه توی کیفت اسنیکرز داری...

نه به خاطر اینکه کیلومتر ها راه را می آیی کنارم چون دلم هوای کافه ی محبوبم را کرده...

نه به خاطر اینکه کیک شکلاتی بی بی را تا دانشگاه برای تولدم میکشانی...

نه به خاطر اینکه پا به پای دیوانگی من انقلاب را برای مروارید سیاه میگردی و یادت میرود که کفش پاشنه بلندت چه بلایی سر پاهایت آورده است...

نه به خاطر اینکه آشپزخانه ی نداشته ام را پر از سبز کرده ای ...

اصلا تو را به خاطر همین نارنگی بودن باید نگه داشت,قابت گرفت,اصلا زندانی ات کرد....

همین که میان این همه سردی دنیا,نوبرانه ای....همین که رفاقتت ترش مزه است...همین که بوی محبتت ته دل را قلقلک می دهد به همه ی این دنیا می ارزد...


جامانده : میگن قبل خوردن نوبرانه باید آرزو کرد,یادم باشه فردا قبل بوسیدنت ارزو کنم :)




آرزو
۲۳:۱۳۱۳
مهر




زندگی من ورژن تکامل یافته ی رویاهای کودکیم است,نه اینکه رویاهایم واقعی شده باشد ,نه!
رویاهایم قد کشیده و  بزرگتر و گاها دست نیافتنی تر شده...
وقتی سیندرلا می دیدم برخلاف همه ی بچه ها دلم نمیخواست سیندرلا باشم,آرزویم فرشته ی مهربان و دست گرفتن چوب جادوییش بود ....میان عوالم بچگی فکر میکردم با  چوب دستی جادویی میتوانم به مادرم کمک کنم و شام زودتر آماده شود تا قبل رسیدن بابا  لباس هایش را عوض کند و مرتب باشد....میتوانستم کاری کنم که شادی یاد بگیرد چطور دایره بکشد و  دیگر وسط نقاشی هاش به خاطر زشت شدن خورشید گریه نکند....میشد  کاری کنم که احسان زودتر دوچرخه سواری یاد بگیرد و چرخ های کمکی دوچرخه اش باز شود...
بزرگتر که شدم چوب دستی جادویی تبدیل شد به آرزوی داشتن ساعت برنارد...فکرم پر از لذت فشار دادن  دکمه کوچک ساعت شده بود تا زمان بایستد ...کاری کنم بابا صبح ها  یک ساعت بیشتر بخوابد,که بتوانم نمره ی دوستم را در دفتر معلم تبدیل به بیست کنم...
سالها بعد رویای خشم داشتم...خشمی وحشیانه....شبیه خشم تورمن در Kill bill...خشونتی که بتواند ارضای درونی احساسات دختر نوجوانی که تازه چشم به دنیای واقعی باز کرده ,باشد...
این روزها....
دلم میخواهد قدیسه ای در غاری دور از آدمها باشم و مستجاب الدعوه...
این روزها خدایی میخواهم که دعا هایم به گوشش برسد...
این روزها فقط میتوانم دعا کنم....
برای درد چشم مادربزرگ...
برای قلب عاشق و پرغصه ی آزاده...
برای دستهای سرد مریم...
برای آتنای کوچک ساناز...
برای چشم های نگران مادرم...
برای سرفه های بابا...
برای درد های نانوشته ی برادرم....

جامانده  1:

مکالمه های کوتاه
کفاف گلایه  های بلند مرا نخواهد داد
تا کی  سلام کنیم
حال هم را بپرسیم
و به هم دروغ بگوییم که خوبیم!
دروغهایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند و صادقانه به هم برسند
ما فقط
دروغهایمان به هم می رسد
من خوب نیستم
اصلا
+رویا شاه حسین زاده...

جامانده  2: از نتایج دو پست قبل فهمیدم خدا علاوه بر مهندس کامپیوتر : موزیسین,پرستار,شیمیست,مهندس صنایع  و نقاش بوده است!با تشکر از شفاف سازی دوستان :))
 
جامانده 3 : عنوان...!

جامانده 4 : مری جانم فقط کافیه وقت ثبت داده های شادی یه not null به کدت اضافه کنی...به همین سادگیه!

آرزو