یک فنجان چای در بعد ازظهر


۲ مطلب با موضوع «مکالمات» ثبت شده است

۱۹:۴۵۰۳
بهمن

-بابابزرگ...چی شد با مادر جون ازدواج کردی؟
گل انداختن صورتش رو از زیر چین و چروک و ریش های سفیدش حس میکنم,لبخند میزند می گوید:
چشای مادرجونت سبز بود...ماهم که کشاورز ,چشم و دلمون پی هرچی سبزه و زندگی میده....چشاش خیلی سبزه بابا....


جامانده1:دو شب بعد رفتنت که خونه خالی شد,همون شبی که من موندم و مامان و مادرجون و یه بسته آلپرازولام....همون شبی که قرص خواب دوای مامان و مادرجون شد....من موندم و  زمزمه ی قرآن خوندنت توی همون اتاق عقبیه...من موندم وصدای راه رفتن و خش خش دمپاییات وقت نماز صبح...من موندم و سماوری که تو دیگه هیچوقت روشنش نکردی....یادته تو دل همون نیم ساعت خواب قول دادی که حواست به هممون باشه؟
پس چی شد؟کجایی؟
چشای مادر جون شده جنگل خون....
قلب خاله دیگه همش میگیره...
مامانم...ته تغاریت موهاش سفید سفید شده...
دایی...
بابایی از فردا دیگه دایی پا نداره,دیگه هیچوقت زمین گرمی قدم هاش رو حس نمیکنه,دیگه رد پاش روی هیچ برفی نمیمونه...
حواست هست؟
آرزو
۱۵:۱۵۰۹
بهمن




میگه : قد تموم دنیا دلم گرفته...
سکوت میکنم!
میگه : دلم مث انار رسیده ترکیده, اما نه از شیرینی ها ...از تلخی...از درد...
سکوت میکنم!
میگه: دلم میخواد برم یه جای دوووور....یه جایی که میون شلوغی هاش گم بشم و زار بزنم...
سکوت میکنم!
میگه : دلم یه بلندی سرد میخواد که همه ی غم هامو فریاد بزنمو و اینقدر صدای ناله هام تکرار بشه که خالی بشم...

نگاهش میکنم ...چشماش آماده ی گریه ست,هرکاری میکنم لب هام قد یه لبخند هم کش نمیاد...دستهامو زیر آب سرد میبرم تا آروم بشم

میگم : میدونی آدم باید یه بغل  داشته باشه گرم گرم ...آشنای آشنا...امن امن....بهشت بهشت....وقتی غم به دلش چنگ زد توی بهشتش گم بشه و همه ی فریادهاشو سکوت کنه و اینقدر صدای تپش های مطمئن قلبی که سرش رو بهش تکیه داده توی گوشش تکرار بشه که خالی بشه...که اروم بشه....
مشت پر آبم رو روی صورت می ریزمو  به آینه نگاه میکنم...
 
آرزو