مثل وقتی توی زمین خوب بازی کردی و یه دفعه توپ محکم میخوره توی صورتت....
مثل وقتی که با سرخوشی داری توی خیابون راه میری و یه دفعه صورتت آسفالت سرد خیابونو حس میکنه...
مثل وقتی که داری با ذوق بادکنک باد میکنی و یه دفعه توی صورتت میترکه....
مثل وقتی که یه نفر مثل خواهر برات عزیز میشه و یه دفعه صدای نامهربونی هاش رو میشنوی....
مثل وقتی که میفهمی همه ی آرزوهات مثل یه حباب توخالی بوده ....
مثل وقتی که همایون شجریان :"ابر می بارد...."میخونه و تلخی بغض کور همه ی وجودت رو میگیره...
مثل وقتی که فریاد "آی آدمای مرده...ترس دلاتونو برده...."فریدون میپیچه توی گوشت و درد میشه توی دستات....
مثل وقتی که اژدهای درد توی معده ات بیدار میشه...
مثل وقتی که انگشتات سر شدن و قدرت نوشتن ندارن...
مثل همه ی وقتایی که....
حالم بده...
دیشب وقتی بارسلونا گل پیروزی و صعود را زد ، میان بالا و پایین پریدن هایم جمله ی گزارشگر میخکوبم کرد"تمام تن من داره میلرزه مگه میشه فوتبال اینقدر قشنگ باشه"
با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشود اگر همه ی ما توی زندگیمان آنقدر عاشقانه از کارمان لذت ببریم که هربار از هیجان و لذت ، بدنمان بلرزد و هی با خودمان بگوییم :"لعنتی تو چرا اینقدر خوبی, اصلا مگه میشه تو اییینقدر قشنگ باشی" و هی حالمان خوب شود مثل وقتی که اسکوپ های بستنی شکلاتی و شاتوتی مان قاطی شده اند...وقت چشیدنش چشمانمان را از لذت طعم متفاوتش ببندیم و همه ی بدنمان از این همه خوشی ساده بلرزد...
این روزها در خانه ی ما هر ثانیه کودتا اتفاق می افتد,برادرم چشم که باز می کند یه دفعه شبیه اردوغان می شود!
شروع می کند به خود زنی تا اقتدارش را اثبات کند بی خبر از دل هایی که این بین می شکنند و اشک هایی که یواشکی از گوشه ی چشم ها پاک می شوند....
وقتی می خواهد از جایش بلند شود از کسی کمک نمی خواهد اما قبل رسیدن دستش به عصا ها یا واکرش زمین میخورد و بغض میکند ...
وقتی بشقاب غذایش را برمیدارد هنوز قدم اول را برنداشته همه چیز نقش زمین می شود ....
وقتی سعی می کند خودش لباس بپوشد و از پشت در صدای نفس های عصبانی اش را می شنویم که در آخر به یک "بابا" گفتن بغض آلود ختم می شود...
وقتی.........
کودتاهای خانه ی ما هرروز با شکست مواجه می شوند...هرروز این خودزنی ها به جایی نمی رسند و هرروز تلفات پنج نفره ای را برجای میگذارد که بر اثر استنشاق بیش از حد گازهای اشک آور غصه دار دچار شکستگی عمیق قلب شده اند....
همیشه ...همه ی سالهایی وبلاگ نویسی ام همه ی تلاشم این بود که از غم هایم ننویسم...یا حداقل طوری بنویسم که با خواندنش دل کسی نگیرد...
همیشه سعی کرده ام سبز بنویسم...
سبزی های دنیایم را نشان بدهم ...
روزهای سبز...
اتفاقات سبز...
من زیاد میخندم...زیاد لبخند میزنم...زیاد شوخی میکنم...چون لبخند آدمها را دوست دارم و حس ناب اینکه یک نفر پالس مثبتی از انرژی من دریافت کرده...حالا فرق نمیکند این آدم یک خواننده ی ناشناس که اتفاقی به وبلاگم برخورد کرده باشد یا نگهبان خسته ی دانشگاه....
لطفا به رویم نیاورید ولی آدمهای سبز و شاد هم یک جاهایی کم می آورند...خسته می شوند...صدایشان یواش می شود...سبزی شان کم رنگ میشود...آنقدر که شبیه زرد میشوند...
اما لطفا به زردی شان هم لبخند بزنید بگذارید دلشان خوش باشد که اگر توی این دنیا هسته ی اتم نشکافته اند و هیچ باری از شانه ی کشف نشده های دنیا بر نداشته اند , اما حداقل لبخندی به لب بنده های خدا نشانده اند....
عطر ها شکنجه گر های طبیعت اند...
ازآن هایی که صورتشان مهربان است ,هی لبخند های دندان نما تحویلتان می دهند,هی لپتان را میکشند...
بعضی هاشان رژلب آلبالویی کلاسیک میزنند و موهایشان شبیه مرلین مونرو است و هی باد میزند زیر دامنشان و ...
بعضی هاشان هم کتشان را روی شانه انداخته و خسته و بی رمق به سیگاری که گوشه ی لبشان است پک میزنند و یه دفعه مثل پل نیومن گوشه چشمی نگاهت میکنند و سوت زنان از مقابلت عبور میکنند...
ولی بعضی هاشان نامردند,بله دقیقا نامردند!
صبر میکنند ببینند که حال و هوایت ابری ست بعد یک دفعه سرت هوار میشوند و مشت و لگد هایشان را روانه ی کیسه ی خاطراتت میکنند...خسته روی صندلی تاکسی ولو میشوی ...هنوز دم اکسیژنت کامل نشده یک دفعه چشمهای نیمه باز از خستگی ات باز میشوند و اولین مشت میخورد پای چشم خاطره ات...با ولع هوا را میبلعی...خودش ست...همان عطر همیشگی...همه ی وجودت فرمان سرچرخاندن به عقب را میدهد وهی با خودت کلنجار می روی که "نکنه خودش باشه" هنوز از این فکر لبخند به لبت نرسیده جمله ی بعدی هجوم می آورد که "اگه خودش نباشه چی؟؟؟"
میان بحث های عقل و احساست ,دلت از فرصت استفاده میکند و هی با همه ی وجود هوا را میبلعد و ضبط میکند...
هنوز به نتیجه ای نرسیده ای که صدای راننده می آید که "خانوم آخر خطه"...جمله ی راننده هراست را از بین میبرد و به عقب نگاه میکنی...
صندلی ها خالیست...ولی هنوز هم هوا پر از عطر همیشگی ست...
پیاده میشوی...توی حیاط...توی راه پله...توی اتاقت....حتی زیر پتو هم بوی آشنا چسبیده به بغض بیخ گلویت و فشارش می دهد...
با خودت فکر میکنی که نکند اصلا کسی روی صندلی عقب نبوده است...اصلا نکند که اشتباه کرده باشی....اصلا نکند که همه ی همه اش توهم بوده,دیوانگی بوده است...
سرت را از زیر پتو که بیرون می آوری پشت پنجره باران میبارد...توی اتاق باران میبارد..شیشه ی عینکت خیس باران است....