یک فنجان چای در بعد ازظهر


۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۲:۴۰۲۶
شهریور

شهریور که به آخر هایش میرسد تصویر حیاط قدیمی مادربزرگم پررنگ میشود...آخرین روزهای تابستان همیشه جوش و خروش خاصی میان حیاط کوچک آن خانه قدیمی به راه می افتاد و بساط پختن رب پهن می شد.
دختر ها و عروس ها می آمدند ,گوجه فرنگی های تازه و قرمز که روز قبل از مزرعه چیده شده بود توی حوض کوچک خانه شسته می شد و مادربزرگ مثل فرمانده ای بر کارها نظارت می کرد
برای ما بچه ها روزهای پختن رب بهشت شیطنت هایمان بود ,لابه لای دیگ های رب و  سبد های گوجه میدویدم و با تفاله های گوجه گلوله های گوجه ای میساختیم و انتقام همه ی تمیز بودن لباس هایمان را از مادر ها میگرفتیم...
نزدیک ظهر که می شد کم کم بوی آبگوشت های مخصوص مادربزرگ به مشام میرسید,بزرگترها دست از  کار می کشیدند و بساط ناهار آماده میشد, سفره ی خال خالی مورد علاقه ی مادربزرگ توی ایوان پهن میشد و کاسه های گلسرخی با احتیاط از کمد بیرون می آمدند و سبزی خوردن و پیاز تازه ,سفره را تزئین میکردند...هنوز هم برای من آبگوشت های مادربزرگ با سبزی خوردن و پیازهای تازه و نان کاک محلی, میان بوی گوجه فرنگی های له شده و پچ پچ ها و خنده ها با بچه های فامیل خوش طعم ترین غذای دنیاست...
بعد از نهار وقت تصمیم وظایف بود...گوجه های له شده را توی دیگ ها میریختند و هر کدام از پسرها مسئول هم زدن یک دیگ بود و از اینجا رقابت میان نوه ها شروع میشد,مادربزرگ به دیگ ها سرکشی میکرد رب ها را می چشید و نظر میداد که "دیگ محسن دارد ته میگیرد" , "میلاد زیاد هم نزن" , "رضا اجاق خاموش شده"
پسرها همه ی حواسشان را میگذاشتند پای هم زدن دیگ رب , انگار که توی المپیاد جهانی شرکت کرده اند,نه اینکه پختن رب برایشان اهمیت داشته باشد,نه...برایشان مهم بود که تا سال آینده  هرکس قیمه اش خوشرنگ شود می گوید:"رب دیگ محسن است ",آبگوشت هرکس خوب جا بیافتد میگوید" مهدی خوب رب امسال را هم زده."
هرسال رب یکی دوتا از دیگ ها  سیاه میشد,یکی دو تا ته میگرفت و آخرش دیگ هایی ربشان بهتر میشد که وقتی پسرها خسته شده بودند و خوابشان برده بود مادربزرگ به دادشان رسیده و به جایشان هم میزد و حواسش به شعله ی اجاق ها بود...
 برای کسی مهم نبود که کدام دیگ رب بهتری دارد ,همه ی فامیل از همه دیگ ها یکسان سهم داشتند,همه برایشان مهم بود که تا یکسال غذاهایشان بوی دورهمی رب پزان آخر شهریور و صفا و صمیمت خانه مادربزرگ  را بدهد...
سالهاست که خانه ی مادربزرگ حیاط ندارد,باغچه و حوضش از بین رفته اند,اجاق ها و دیگ ها توی انباری خاک میخورند ,دیگر غذاهای خوش رنگ ولعاب فامیل بوی خاطره ها و دور همی ها را نمی دهند اما هنوز هم آخر شهریور و بوی رب تازه برای ما یادآور شیرین ترین خاطرات کودکی ست...
آرزو