یک فنجان چای در بعد ازظهر


۱۴ مطلب با موضوع «خط خطی ها» ثبت شده است

۱۹:۱۲۱۲
مهر

                                                



میگم:میدونی من فکر میکنم خدا مهندس کامپیوتره!

نگاهش رو از سیستم رو به روش میگیره و میگه:

- مهندس کامپیوتر؟؟؟؟چرا؟!

میگم:آزی فکر کن به دیروز...به هفته ی قبل...به یک سال قبل...به ده سال قبل...

گنگ نگاهم میکنه...

-خب؟

میگم:خب نداره دیگه دیوونه این یه دیتا بیس قویه بدون باگ و با فضای بینهایت ,همه ی زندگی ...همه ی خاطره ها ,اتفاق ها,اطلاعات  توی تیبل های ذهن ما ثبت شدن؛فقط کافیه یه کد به ذهنمون بدیم تا همه ی چیزهایی که میخوایم واکشی بشن!

-چجور کدی؟
 ببین خیلی ساده ست مثلا من میگم آذر 92 ,سلف دانشگاه,لواشک!چی به ذهنت میاد؟

-خب معلومه اولین باری که دیدمت!

 میگم:آفرین همینه؛کد های واکشی خاطره های ما پیچیده و از پیش تعیین شده نیستن ؛کدهای ما اتفاق های ساده ی اطرافمون هستن که ما رو یاد اون اتفاق ثبت شده میندازن!

-ولی دیتا بیس من خرابه,سر امتحانا همیشه خرابه!!!

به مانیتور رو به روش نگاه میکنم و میگم:چون همیشه مثل الان کد ها رو اشتباه وارد میکنی!

 نگزان نگاهم میکنه دستش رو روی پیشونیم میذاره

-مزخرف نگو عزیزم!خیلی بهت فشار اومده میدونم....همش تقصیر دکتر رباطه...آروم باش جانم

میگم :اینم ثبت شد!

-چی؟

همین جمله های تو هم توی دیتابیس مغزمون ثبت شد!

-دیوانه!!!

اینم ثبت شد :d


جامانده1 :مکالمه من و دوست جان :d

جامانده2 : یه دنیا انرژی مثبت و دعا میخوام برای هفته ی سخت پیش رو  :)


جامانده 3:با شاهکار های کوهن درس میخوانیم, اینو  برای من خونده ;)

آرزو
۱۲:۳۴۰۱
مهر


روایت است که از آن دختر های شدیدا "بابایی" بوده ام!
از آنهایی که شب ها تا پدرم کنارم نمیخوابید خوابم نمیبرد...
از آنهایی که تا هرشب پدرم قول نمی داد که اگر چشم هایم را ببندم تک تک فکر های بد و کابوس هایم را از سرم بیرون میکشد با آرامش نمیخوابیدم...
از آنهایی که انگور را حبه حبه از خوشه ای که فقط پدر باید برایم نگه میداشت میخوردم...
از آن هایی که از مدرسه که میرسیدم اول از همه دفتر نقاشی به دست توی بغل پدر بودم...

اما از یک جایی به بعد نمیدانم دقیقا چه اتفاقی افتاد که من و قهرمان زندگیم نقاط مقابل همدیگر شدیم...
بعد یک دفعه آنقدر دور و دور تر شدیم که کلمات در با هم بودنمان ته می کشید...
شاید گذران دوران بلوغ بود نمیدانم...اما هر چه بود و هست دیگر دخترک پر سرو صدای پدر که با خنده "بلبل " صدایش میکرد نیستم...

پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی شبانه پشت پنجره یعنی چه...چیزی از نئو نوآر و سورئال و ...نمیداند...فینچر و پولانسکی و نولان را نمیشناسد
اما خوب میداند چطور با یک جمله از دلگیری شبانه خلاصم کند :
_"آسمون رو ول کن اسکار گرفته ی جدید چی داری با هم ببینیم؟"

پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی ساکت هندزفری به گوش در ماشین یعنی چه...مرد محتاطی ست,اصلش این که فقط رانندگی خودش را در جاده قبول دارد اما خوب میداند چطور با یک جمله از سکوت تلخ جاده خلاصم کند:
_"خانوووم مهندس افتخار رانندگی به ابوقراضه ی ما میدی؟"

پدرم مرد عجیبی ست...
با همه ی دوری تنها او میداند آرزوی پر از بغض که سرخی چشمانش را پشت سردرد پنهان کرده یعنی چه...و خوب میداند چطور با یک جمله بغض هایم را به خنده های ترش مزه ی از ته دل تبدیل کند:
_"من برم یه کم لواشک بگیرم,راستی آلو یا آلبالو؟"

پدرم مرد عجیبی ست..شاید تنها مرد این دنیا که مرا بهتر از خودم می شناسد آنقدر که میترسم نکند شب ها افکارم را سرم بیرون میکشد و میبیند....آخر او تنها مرد این دنیاست که میداند آرزو اول پاییز پوست می اندازد...

آرزو
۱۸:۴۱۲۰
شهریور


توی یک قفس نشسته بود,قفسش از آن میله های آهنی و قفل های بزرگ نداشت,شیشه ای بود...
آرام گوشه ی یک قفس کز کرده بود..
انگار از تمام دنیا دور بود...انگار قفس تمام دنیایش بود...
اطراف قفس پر از آدم ها بود...
بعضی ها دوربین به دست تند تند عکس میگرفتند ...انگار تصورشان از مرد و قفس چیزی شبیه سیرک بود...
بعضی ها کنار گوش بغل دستیشان حرف میزند,صدای یکیشان را شنیدم که میگفت :مردم کم غم و غصه و بدبختی دارن اینا هم با این کاراشون ,آدم دلش میگیره میاد توی این فضا....
از کنارشان گذشتم نمیخواستم صدای تایید همراهش را بشنوم...
بعضی ها آرام و مسخ مرد را نگاه میکردند...
بلند شد...
لیوان را برداشت...
شیر اب را باز کرد....
لیوان پر میشود...سر میرود...
نگاهش همین نزدیکی ست...
میان خیالی نزدیک...گمشده ای دور...
به سمت دیواره ی قفس می آید..
نگاهش روی دخترک آن طرف دیوار سر میخورد...
  دستش روی شیشه میرود...
چانه ی دخترک میلرزد...
دستش را روی دیوار قفس میگذارد
قامت به قامت دست های مرد...
اشک های دخترک روی گونه اش سر میخورد ...
مرد گنگ نگاهش میکند ...
صدای مردی از بلندگو پخش میشود :
پس از این زاری مکن....هوس یاری نکن...تو ای ناکام...دل دیوانه.....
دخترک میدود....دور میشود...
نگاهم را از جای خالی قدم های دخترک میگیرم
مرد آرام  و نوازش وار دوباره جای خالی دست ها را لمس میکند
برمیگردد و سمت تخت خواب گوشه ی قفس میرود...
نگاهش همین نزدیکی ست...
میان خیالی نزدیک....گمشده ای دور...

جامانده 1: از نوشته های قدییمی دفترچه ی نارنجی رنگ شازده کوچولو

جامانده 2 :پرفورمنس از مردم استمداد میکنم ....با همراه ترین رفیق دنیا

آرزو نوشت : تلفن زنگ میزد ,بهش گفتم تو جواب میدی یا من؟خندید...
گوشی رو برداشتم...صدای یه مرد بود ازم خواست اسم و سن و نشونی های گمشده ام رو بگم...
20 سالش بود که گمش کردم...یه زمستون بود,پالتوی مشکی و شال و قهوه ای داشت...داشتیم با هم راه میرفتیم براش شعر میخوندم...
تلفنم زنگ خورد...نگاهم چرخید سمتش...دیگه نبود...
پرسید اسمش چی بود؟ ...آرزو
اسم شما چیه؟..... آرزو
هنوز مکالمه تموم نشده بود که یه دست تلفن رو قطع کرد...گریه میکرد...دستم رو گرفت : آرزو بریم...دلم داره میترکه...


آرزو
۱۷:۰۰۱۶
شهریور

                                     

روایت است برای استادی که صبح زود روزتان را با این جملات میسازد بمیرید ...

"سالروز رویاهای خوش طنینت مبارک....یادت نره سیم می درسته زیره و صداش رو دوست نداری ولی بهترین ها رو میتونی باهاش بنوازی...حواست به پاهات باشه یه ضربه با قلبت بزن یکی با پات...سکوت رو فراموش نکن ...نباشه نت روی سیم نمیشینه...موزیک خوب گوش بده و گوش بده و گوش بده....امیدوارم با ساز دفنت کنن!!!! "

دوشنبه میتواند بهترین روز هفته باشد وقتی بدانی یک نفر ,یک جایی دست هایت را برای رسیدن به آرزوهایت میگیرد و قدم به قدم راه رفتن به سوی رویاهایت را نشان میدهد...

دوشنبه ها با شما حتی از سه شنبه های موری هم جذاب تر است وقتی به ذوق و هیجان های کودکانه ی شاگردتان لبخند میزنید دستش را میگیرید تا غوغای ستارگانش سکوت کم نیاورد ...میزان به میزان حواستان به آرزوهای بزرگش هست...نت به نت گل پامچالش را ضرب میگیرید...
و همیشه برای غافلگیرکردنش هدیه ای دارید...کتاب های ونه گات و فیلم های نولان و برتون را میگذارم پیش چشم ترین قفسه ی کتاب خانه اما
مهر و نوای ساری گلینتان تا ابد ماندنی ترین نوای روزگارم است...

سپاس گذار لحظه های بودنتان...

                                                                               
   
آرزو