یک فنجان چای در بعد ازظهر


خاطراتی با عطر گوجه فرنگی

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۰ ب.ظ

شهریور که به آخر هایش میرسد تصویر حیاط قدیمی مادربزرگم پررنگ میشود...آخرین روزهای تابستان همیشه جوش و خروش خاصی میان حیاط کوچک آن خانه قدیمی به راه می افتاد و بساط پختن رب پهن می شد.
دختر ها و عروس ها می آمدند ,گوجه فرنگی های تازه و قرمز که روز قبل از مزرعه چیده شده بود توی حوض کوچک خانه شسته می شد و مادربزرگ مثل فرمانده ای بر کارها نظارت می کرد
برای ما بچه ها روزهای پختن رب بهشت شیطنت هایمان بود ,لابه لای دیگ های رب و  سبد های گوجه میدویدم و با تفاله های گوجه گلوله های گوجه ای میساختیم و انتقام همه ی تمیز بودن لباس هایمان را از مادر ها میگرفتیم...
نزدیک ظهر که می شد کم کم بوی آبگوشت های مخصوص مادربزرگ به مشام میرسید,بزرگترها دست از  کار می کشیدند و بساط ناهار آماده میشد, سفره ی خال خالی مورد علاقه ی مادربزرگ توی ایوان پهن میشد و کاسه های گلسرخی با احتیاط از کمد بیرون می آمدند و سبزی خوردن و پیاز تازه ,سفره را تزئین میکردند...هنوز هم برای من آبگوشت های مادربزرگ با سبزی خوردن و پیازهای تازه و نان کاک محلی, میان بوی گوجه فرنگی های له شده و پچ پچ ها و خنده ها با بچه های فامیل خوش طعم ترین غذای دنیاست...
بعد از نهار وقت تصمیم وظایف بود...گوجه های له شده را توی دیگ ها میریختند و هر کدام از پسرها مسئول هم زدن یک دیگ بود و از اینجا رقابت میان نوه ها شروع میشد,مادربزرگ به دیگ ها سرکشی میکرد رب ها را می چشید و نظر میداد که "دیگ محسن دارد ته میگیرد" , "میلاد زیاد هم نزن" , "رضا اجاق خاموش شده"
پسرها همه ی حواسشان را میگذاشتند پای هم زدن دیگ رب , انگار که توی المپیاد جهانی شرکت کرده اند,نه اینکه پختن رب برایشان اهمیت داشته باشد,نه...برایشان مهم بود که تا سال آینده  هرکس قیمه اش خوشرنگ شود می گوید:"رب دیگ محسن است ",آبگوشت هرکس خوب جا بیافتد میگوید" مهدی خوب رب امسال را هم زده."
هرسال رب یکی دوتا از دیگ ها  سیاه میشد,یکی دو تا ته میگرفت و آخرش دیگ هایی ربشان بهتر میشد که وقتی پسرها خسته شده بودند و خوابشان برده بود مادربزرگ به دادشان رسیده و به جایشان هم میزد و حواسش به شعله ی اجاق ها بود...
 برای کسی مهم نبود که کدام دیگ رب بهتری دارد ,همه ی فامیل از همه دیگ ها یکسان سهم داشتند,همه برایشان مهم بود که تا یکسال غذاهایشان بوی دورهمی رب پزان آخر شهریور و صفا و صمیمت خانه مادربزرگ  را بدهد...
سالهاست که خانه ی مادربزرگ حیاط ندارد,باغچه و حوضش از بین رفته اند,اجاق ها و دیگ ها توی انباری خاک میخورند ,دیگر غذاهای خوش رنگ ولعاب فامیل بوی خاطره ها و دور همی ها را نمی دهند اما هنوز هم آخر شهریور و بوی رب تازه برای ما یادآور شیرین ترین خاطرات کودکی ست...
۹۶/۰۶/۲۶
آرزو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی