یک فنجان چای در بعد ازظهر


۲۰:۲۶۲۴
تیر

مامان همیشه عاشق شکلات کیت کت بود,به قول خودش یاد روزهای مدرسه اش را زنده می کرد.علاقه ی مامان به کیت کت و حضور همیشگی اش در شاه نشین کابینت ها ما بچه ها را هم به خوردن این شکلات خوش آب و رنگ علاقه مند کرده بود و عصرها لحظه شماری میکردیم که مامان زودتر بساط چای عصرانه اش با کیت کت را آماده کند...
میان عالم بچگی همیشه فکر میکردم که چقدر خوب میشد که آدم ها مثل کیت کت بودند,لباس های خوشرنگ قرمز و سفید می پوشیدند و بوی خوش شکلات میدادند و حرف هایشان شیرین و خوشمزه بود و وقتی بهشان دل می بستی تازه به ویفر درونشان با آن طعم خارق العاده و لایه هایش شکلاتی اش  می رسیدی و هی دوست ترشان می داشتی...
الغرض که یک عدد آدم کیت کتی میان زندگیمان کم است...
آرزو
۲۳:۱۳۲۲
تیر
میون این دنیای خاکستری....
میون این آدمهای خاکستری....
یه فنجون چای سبز لطفا!
آرزو
۱۵:۱۵۰۹
بهمن




میگه : قد تموم دنیا دلم گرفته...
سکوت میکنم!
میگه : دلم مث انار رسیده ترکیده, اما نه از شیرینی ها ...از تلخی...از درد...
سکوت میکنم!
میگه: دلم میخواد برم یه جای دوووور....یه جایی که میون شلوغی هاش گم بشم و زار بزنم...
سکوت میکنم!
میگه : دلم یه بلندی سرد میخواد که همه ی غم هامو فریاد بزنمو و اینقدر صدای ناله هام تکرار بشه که خالی بشم...

نگاهش میکنم ...چشماش آماده ی گریه ست,هرکاری میکنم لب هام قد یه لبخند هم کش نمیاد...دستهامو زیر آب سرد میبرم تا آروم بشم

میگم : میدونی آدم باید یه بغل  داشته باشه گرم گرم ...آشنای آشنا...امن امن....بهشت بهشت....وقتی غم به دلش چنگ زد توی بهشتش گم بشه و همه ی فریادهاشو سکوت کنه و اینقدر صدای تپش های مطمئن قلبی که سرش رو بهش تکیه داده توی گوشش تکرار بشه که خالی بشه...که اروم بشه....
مشت پر آبم رو روی صورت می ریزمو  به آینه نگاه میکنم...
 
آرزو
۲۳:۳۵۰۵
بهمن
کلاس های سه شنبه  تاریک و سیاه اند و این برای اولین بار ربطی به خصومت شخصی ام با سه شنبه ندارد...
ربطی به طولانی بودن مسیر و سحر خیزی و خستگی عصر هم ندارد, غر زدن ها و سخت گیری های استاد هم استثناعا تاثیری بر این بی علاقگی ندارد...
کلاس های سه شنبه هوا ندارد,دلم نفس کم می آورد...
مادربزرگم همیشه وقتی شیشه های ترشی را از زیر زمین می آورد , به آخرین پله ی زیر زمین که می رسید آسمان را نگاه می کرد و عمیق  نفس می کشید و می گفت:آخیش ...دلم روشن شد,آدم دلش زیرِ زمین سیاه میشه!
سه شنبه ها دلم سیاه می شود وقتی پله های خروجی مترو را که بالا می آیم نفس عمیقم مثل ضربه ی محکم توپ توی صورتم می خورد...
وقتی هوایی را که حریصانه بعد از رهایی خفقان اتوبوس ها بلعیده ام توی ریه هایم لزج می شود و راه دم بعدی را می بندند...
اصلا انگار تهران را زیرِ زمین ساخته اند که هوا ندارد ...که دل آدم را سیاه می کند....که سه شنبه هایش این همه لعنتی تر از همیشه است!!!

آرزو نوشت: شما دو تا دیوانه ی دوست داشتنی اگر نبودید,قطعا جایی میان غرغر زدن های بی هوایی یک دفعه دیگر دمی به بازدمم نمی رسید و راست راستی سه شنبه ها منحوص ترین روز تقویمم می شد :*

آرزو
۲۳:۲۰۰۱
بهمن


به نام خدا

من میخواهم در آینده یک کافه چی بشوم.یک کافه چی تپل که پیشبند سبز می بندد و به همه ی سفارشات مشتری ها ناخنک میزند و آنقدر لبخند هایش عمیق است که مشتری ها یادشان می رود به خاطر تاخیر سفارش هاشان غر بزنند.
از انهایی که مشتری باز است و فقط برای مشتری های خاصش قهوه جوش را روی اجاق گاز می گذارد و قل های قهوه را می شمارد تا قهوه ی مخصوص کافه چی سبز را آماده کند...
از آنهایی که مدرک باریستایی ندارند و همه ی هنرشان در لته آرت خلاصه می شود در دو نقطه و یک خط منحنی لبخند طور که مشتری ها را به خنده می اندازد...
از آنهایی که ساندویچ کتلت و خیارشورشان با آن اشکال هندسی عجیب و غریب بیشتر از همه ی غذاهای منو طرفدار دارد که آن هم فقط برای مشتری های خاص سرو می شود!
کافه چی سبز زود خسته میشود و لپ هایش گل می اندازد و میرود پشت پیش خوان روی زمین می نشیند و پاهایش را دراز می کند و لیوان لیمونادی که همیشه برای این وقت ها آماده می کند را یک جا سر می کشد و چشم هایش را می بندد و  میرود به جایی دور و سرش روی پاهای مادر و زیر دست های نوازشگرش آرام می گیرد....
کافه چی سبز یک پلی لیست مخصوص دارد ...یک آش شله قلم کار از پاپ و فولک و کلاسیک و رک و جز داخلی و خارجی...مشتری ها گاهی بنان می شنوند و گاهی الویس پرسلی...گاهی عالیم قاسم اف ساری گلین می خواند و گاهی کوهن بلو رین کوت....
کافه چی سبز وقتی بعد از رفتن آخرین مشتری زمین را تمیز میکند میرود همشهری داستانش را می آورد و روی کاناپه ای که نزدیک شومینه ی گوشه ی کافه است دراز می کشد و شیرکاکائوی گرمش را می نوشد و با ولع همشهری داستانی که خواندنش یادگار نوجوانیش است را می خواند و کم کم چشم هایش روی هم میرود ....



آرزو
۱۳:۳۹۲۸
دی
آخرین باری که همه ی خانواده با هم پای تلوزیون نشستیم و فیلم دیدیم را دقیقا یادم نیست...دقیقا یادم نیست یعنی زمان زیادی از این گردهمایی خانوادگی گذشته.
دلیلش هم ربطی به دور شدن از هم و غرق شدن در دنیای مجازی و اینها ندارد...از یک جایی به بعد ما هر کدام سلیقه ی خاص خودمان را پیدا کردیم که دیگر با مامان و بابا هماهنگ نبود...از یک جایی به بعد یادمان رفت که کنار مادر و پدری بنشینیم  که روزی با ما فوتبالیست ها و عمو پورنگ و شرک و گارفیلد دیده اند,ما هر کدام سرمان  به فیلم هایی که وقت و بی وقت با تبلت و لپ تاپ می بینیم, گرم است. فیلم هایی که حتی اسمشان هم به گوش مامان و بابا نخورده است...
و در مقابل همه ی اعتراض های مامان که چرا شما هر کدومتون یه گوشه ی خونه با هدفون نشستید و اصرارهاش برای دور هم جمع شدن به وقت "کیمیا" تصمیم گرفتم سریال جدید حسن فتحی که حداقل کارهایش از جواد افشار چند آب پاک تر است را برای اهالی خانه تهیه کنم...
اولین قسمت سریال را که مامان دید اینقدر تعریف کرد که ناخودآگاه همه را پای تلوزیون کشاند و برای اولین بار در سالهای اخیر همه ی اعضای خانواده بدون هیچ غرولند و اعتراضی فیلم را تا پایان دیدند و سوال بعدیشان خیالم را راحت کرد که انتخابم درست بوده است :"قسمت بعدی کی میاد؟"

حالا اسمش را بگذارند سریال عامه پسند بازاری ....بگویند قصه اش تکراری ست....غر بزنند که دیالوگ ها اغراق آمیز است,ولی تمام عیب هایش می ارزد به لذت فیلم دیدن های خانوادگی ما...تمام عیب هایش می ارزد به یک نگاه خوابالود مامان که صبح بیدارم میکند و میگوید:"امروز شهرزاد میاد از باشگاه برگشتی یادت نره بگیری".
اصلا درد و بلای شهرزاد بخورد توی سر هرچه Friends و Breaking Bad و Game of Thrones که ما را اسیر مدیا پلیرهای شخصی میکند.
آرزو
۱۴:۵۳۱۸
دی

                                            

این کتاب‌های نادان را
که مدام می‌گویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمی‌شود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژه‌هایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می‌بندد.

.
.
.

اولین باری که یک  کتاب را در دستم گرفتم, دقیق یادم نیست اما مامان میگوید مهد کودک هم نمیرفتم,مامان برایم قصه های کتاب را میخواند و آنقدر تکرار میکرد تا من هم کم کم براساس تصاویر ,داستان کتاب را حفط میکردم وبرای خواهر و برادرم میخواندم...
سوادم که درست و درمان شد جنس کتابهایم هم از حسنی و مش غلامحسین آقا و کره الاغ کدخدا و مرغ تخم طلا تغییر کرد...یادم است دوم دبستان که بودم وقتی کارنامه ام را گرفتند و نمراتم ممتاز شد برایم "شاهزاده ی خوشبخت" خریدند و من چه عشق بازی هایی که با صفحه به صفحه ی این کتاب کردم ...
از چهارم دبستان به مقرری هفتگی پول توی جیبیم مبلغی برای خرید کتاب اضافه شد و اولین کتابی که آن روزها با دیوانه وار ترین ذوق دنیا خریدم "آوارگان جزیره" بود با آن جلد جذاب گلاسه اش و صفحه های کاهی بی نظیرش...
از یک جایی به بعد دیگر مثل بقیه هم سن و سال هایم نبودم ,علایقمان تغییر کرده بود حتی اعتقاداتمان ! شاید از آن روزی که توی جشن تکلیف مدرسه مامان برخلاف خانواده ی بقیه بچه ها به جای عروسک و چادر و لباس برایم "دیوان حافظ " خرید و آن شب من به جای اولین نماز ,اولین فال حافظ زندگیم را تنهایی در خلوت کمد دیواری اتاقم گرفتم و گوشه ی کاغذش را تا زدم تا یادم بماند که حافظ  اولین بار توی آن صفحات کوچک سبز رنگ برایم حرف زد و گفت :"    حال دل با تو گفتنم هوس است          خبر دل شنفتنم هوس است"

و این چنین بود که کم کم جای کمد عروسک برایم کتابخانه خریدند و روز به روز کتابخانه ام پر تر از قبل میشد...

همه چیز خوب و خوش بود تا روزی که آن کتاب جلد سفید کاهی را از کتابخانه ی مامان برداشتم تا توی زنگ کسالت بار مطالعات اجتماعی بخوانم...

متن کتاب عجیب بود شبیه همه ی چیزهایی که تا آن روز خوانده بودم نبود حتی اسم نویسنده هم سخت بود "گابریل گارسیا مارکز" هنوز پنجاه صفحه ای نخوانده بودم که کتاب از زیر دستانم کشیده شد...شاگرد مورد علاقه ی معلم ها راهی دفتر شد...مدیر مدرسه مامان را احضار کرد...

دعوایم کردند که آخر دختر جان برو با هم سن و سال هایت بازی کن تو را چه به صد سال تنهایی...

گوشه ی دفتر نشسته بود با آن عینک پنسی طلایی رنگش نگاهمان میکرد,میان فریاد های خانم ناظم و اخم های مامان آمد و دستم را گرفت و برد توی حیاط روی سکوهای حیاط نشستیم و او برایم حرف زد و قول داد که برایم کتابهای خوب می آورد حتی اجازه میدهد سرکلاس ادبیات کتاب بخوانم به شرط اینکه یاد بگیرم که کتابهای خوب بخوانم یاد بگیرم هر کتابی را نخوانم...

و من دوسال از عمرم را سرکلاس های ادبیات مدرسه زندگی کردم,هر هفته برایم کتاب جدیدی می اورد و آخر هفته باید برایش خلاصه ی داستان کتاب را می نوشتم ...

رضا قاسمی...سیمین دانشور...محمود دولت ابادی ...مصطفی مستور...فریبا کلهر...سلینجر...جین آستین...رضا امیرخانی...جلال آل احمد...نادر ابراهیمی ....عباس معروفی...ونه گات...رومن رولان...رومن گاری و.....

همه ی نویسنده هایی که لازم بود دختربچه ی پر شور آن روزها بشناسد را به من شناساند...

و آخرین روز مدرسه...آخرین روزی که شاگردش بودم برایم هدیه آورد... 5 کتاب .... شاید به نیت زنگ های ادبیات پنج شنبه ها...

توی یکی از کتاب ها برایم نوشته بود "   

شخصیت آدمها را می شود از کتابهایی که میخوانند  ....فیلم هایی که میبینند  ....موسیقی های که گوش می دهند شناخت...

تو مستور ترین نگار دنیا میشوی اگر خوب بخوانی ,خوب ببینی ,خوب بشنوی

و

آرزو بمانی!

"

من بعد از  چهار سال معنای مستور ترین نگارش را میفهمم...امروز که نگار مستور را خواندم ...امروز که دیگر دست خطش را ندارم...امورز که دیگر آن صورت مهربان با عینک پنسی طلایی را ندارم...


آرزو
۲۰:۳۵۱۰
آذر


صبح با ذوق نرفتن به دانشگاه و  ناهار مامان پز بیدار شوی,کوله باشگاه به دوش آخرین صبح های پاییزی سال را مزه مزه کنی...

قربانی توی گوشت ارغوان بخواند....


                                         ارغوان شاخه ی همخون جدامانده ی من....

                                                                   آسمان تو چه رنگ است امروز
                                                                                            آفتابی ست هوا
                                                                                                       یا گرفته ست هنوز


بعد یک دفعه ته دلت یک چیزی هری بریزد و بی تاب شوی,یک دفعه دلشوره بگیری,یک دفعه احساس تنهایی کنی,یک دفعه....


                                         من در این گوشه که از دنیا بیرون است
                                                                   آسمانی به سرم نیست
                                                                                            از بهاران خبرم نیست

آخرین نفس برگ ها زیر قدم هایت خاموش شوند و هی دو دلی به وجودت چنگ بزند ...هی بغض توی گلویت قد بکشد...


                                        اندر این گوشه خاموش فراموش شده

                                                                    یاد رنگینی در خاطر من

                                                                                           گریه می انگیزد...


هی آسمان را نگاه کنی که حالت بهتر شود ,که آبی ببینی و دلت باز شود,غمت گم شود اما...مجبوری سرت را بالا بگیری که اشکها قل بخورند از گوشه  چشمت و لای موهایت  پنهان شوند...

                                          ارغوانم آنجاست
                                                           ارغوانم تنهاست
                                                                            ارغوانم دارد می گرید

یک دفعه انگار مشت محکمی به صورتت خورده باشد به خودت می آیی,چشم که باز میکنی  سردی آسفالت خیابان گونه ات را نوازش میکند...موبایلت کمی دورتر افتاده...دیگر صدای قربانی نمی آید...صدای هراسان مردی ست که می پرسد:" خانم حالتون خوبه؟"
نگاهش نمیکنی...موبایلت را بر میداری و راه می افتی صورتت می سوزد....درد وجودت را گرفته است,به منبع درد فکر میکنی....شاید دستت...شاید پایت...شاید هم....دلت!

جامانده1: هذیون می نویسم...خرده نگیرید به هذیونات دختربچه های 5 ساله ...

جامانده2: مرگ می تونه گاهی خیلی رویایی اتفاق بیافته,مثلا یه تصادف...اینقدر رویایی که حتی صدای بوق و ترمز ماشین رو هم نشنوی!
آرزو
۰۰:۰۰۰۸
آذر


جوجه سبز ها....
عینکو ها...
آرزو ها....
اونایی که حرف ها خوب توی ذهنشون ثبت میشه....
اونایی که تناقض ها...دروغ ها رو خوب تشخیص میدن و واکنششون در مقابل همه ی این ها سکوته...
دختربچه پنج ساله هایی که وقتی می رنجن میرن گوشه ی اتاق کز میکنن و با عروسکشون حرف میزنن....
اینا درسته که غم ها براشون خیلی پررنگه ...درسته که غم ها و ناراحتی ها از یادشون نمیره....
اما اینقدر دلشون کوچیک هست که نتونه طاقت بیاره....نتونه به زبون بیاره که.....تولدت مبارک!


جامانده:
 جهانی دروغو یه دنیا غروب و
            یه درد عمیقو یه تیزیه تیغ و
                               یه قلب مریضو یه آه غلیظ و
آرزو
۱۲:۴۴۰۶
آذر
        

استاد "ر" مرد اعصاب خردکنی ست....از آنها که اصلا دلش نمیخواهد درس بدهد,اصلا دلش نمی خواهد نمره بدهد,اصلا دلش نمیخواهد در مورد درس صحبت کند...همیشه بحث ها سر کلاسش به ناکجا آباد میرسد و در کمال تعجب همیشه چیزهای خوبی از دل بحث های استاد "ر" بیرون می آید.
بحث امروز از یک "استاد کلاسم دیر شده میتونم برم" شروع شد و با یک " کلاس چی؟" و "کلاس نقاشی" ادامه پیدا کرد
جالب است بدانید که در یک کلاس 55 نفری چندین نویسنده ,موزیسین,نقاش ,بازیگر,نجار و عکاس وجود داشت...آدمهایی که همه دنبال یدک کشیدن واژه ی "مهندس" بودند
و جالب تر آنجاست که از این کلاس 55 نفری تنها ده نفر تصمیم بر  ادامه ی  تحصیل در مقطع ارشد رشته ی "مهندسی" که حسابی خسته شان کرده بود ,را داشتند
و جواب هایی شبیه هم"من از اولشم هنری/ورزشی/ادبی و.... بودم ,اشتباهی سر از اینجا در آوردم!"
نوبت به من که رسید استاد با رضایت خاطر عجیبی نگاهم کرد و گفت :"خداروشکر که تو تکلیفت معلومه خانوم مهندس"دلم خواست بگویم "استاد من از اولشم ادبیاتی بود اشتباهی سر از اینجا در آوردم" اما به جایش لبخند زدم و گفتم:" بله استاد,ارشد فقط شبکه"!



آرزو نوشت:تهوع آور ترین آدمها آنهایی هستند که حرف دلشان همیشه پشت معذوریت های آدم بزرگ ها قایم میشود!!!!!!!!!!!!!
آرزو